پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

اگر میدانستی!

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ق.ظ

بسم الله

دست می کنم توی جیب پیراهنم. یک هندزفری آبی. هوای آفتابی. خورشید. و یک عالمه دانه ی ریز عرقِ روی پیشانی. انگار که سایه ها هم از هرم گرما پناه برده اند به خنکای کولر آبی. از همان ارج های بزرگِ خانه ی مادربزرگ. که وقتی روشنش می کردی، یک عالمه هوای سرد را با صدای پس زمینه قیژ قیژ و قار قار، می پاشید توی صورتت.

دستم رفت طرف گوشی. به قصد شنیدن یک آهنگِ بهاری. نسیم رد شد. رفت توی گوشم. زمزمه شروع شد. هوایی رو که تو نفس می کشی...و یک هندزفری ماتِ و مبهوتِ مانده توی دست. بلااستفاده!

یک مقدار جلوتر، زیر درخت توت، خم شده بود روی زمین. یک کت و شلوار سیاه. موهای سفید. و دست های احتمالاً چروکیده ای که با یک دقت جالبی توت ها را از روی آسفالت داغ شکار می کردند. یک فوتِ آبدار. که لابد باکتری های چسبیده بریزند روی زمین! و مزه ی توت. شاید به قصدِ تجربه ی یک خاطره. از دوران کودکی.

رسیده بودم ایستگاه مترو. منتظرِ قطار. کتاب را از جیب جلوی کیفم درآوردم. یک نفر ایستاده بود. آن رو به رو. یک کلاه آفتابی بنفش. از این شلوارهایی که تا همین چند سال پیش توی خانه می پوشیدند! هندزفری توی گوش. و یک روپوش بامزه. که نفهمیدم از کی مد شده است! زیر همه ی این ها، یک تی شرت پوشیده بود. از همان فاصله می توانستم سید را ببینم. عکسِ شهید مرتضی را. چندبار خواستم توی قطار دستم را بگذارم روی شانه اش. بپرسم. شاید از این که چقدر آوینی را می شناسد. شاید هم از فازش! فرصت نشد ولی. ازدحام جمعیتِ توی مترو.

چند وقتی می شود، لا به لای زندگی، کتابِ شلینا را گرفته ام توی دست. و حال خوبم را عوض کرده ام. با یک حالِ عجیب. عجیب تر از قبل. حتی. و اگر میدانستی چند بار میان خواندنش، یادت افتاده ام. علی. کتان کرم و پیراهن آبی. و باز ذهنم رفته پیش خودم. پیشِ "سریع الاستجابه" ی بعد نماز صبح. پیشِ وقت هایی که توی این قاب زندگی، دنبال ردپای تو گشته ام. سرگشته. و یک عالمه آرزو. اگر میدانستی.


پ.ن1: کتاب قشنگی ست. عشق زیر روسری. شلینا زهرا جان محمّد. از دستش ندهید.


پ.ن2: این روزها فقط نگاه می کنم. ساکت. آرام. انگار که خسته شده باشی. از دست و پا زدن توی آب. سرد. آرام که می شوی...

  • م.عمرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">