پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

وقتی پنج دقیقه تا اذان صبح مونده!

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

بسم الله


تشنگی و بی حالیِ دمِ غروب و مزه ی شیرین اذان وقتی از گلدسته های لاجوردی مسجد محل می نشیند روی زبانت. عطرِ گلابِ توی شیر و خرمای تازه ی خادمِ مسجد. نقاشیِ سرخ و سفیدِ پنیر و گوجه ی سفره ی افطار. شربتِ خاکشیر و حلوای دست پختِ مادربزرگ. گوش دادنِ چندباره ی تیتراژهای ماه عسل.

 

صدای قدم هایت وقتی یکِ نیمه شب، همپای سکوت از یک کوچه خلوت می روی سمتِ حرم. دعای سحر که خودش را از بلندگو می کشاند توی دلت و خوشیِ تنفسِ هوای گوهرشاد. وقتی قرآن را گرفته ای روی سرت،  چهارده اسم که از خودت بهترند را هم واسطه کرده ای و تمام شده. ماهِ من، شاهِ من، بگذر از گناهِ منِ استاد کریمخانی. وقتی یک جور خاصی سبک می شوی. شبیهِ پرواز.

 

مسواک زدنِ با عجله زیرِ یاسِ توی حیاط وقتی تا اذان پنج دقیقه بیشتر نمانده! آفتابِ سرِ ظهر، هوای داغ، خشکی لب و وقتی خودت هم باور نمی کنی از این همه سختی داری حال می کنی!

 

حالا دلم تنگ شده. برای همه اش. یک حسرتی که نمی دانم از کجا می خزد توی دلم. و اشک  آبی ست که پشتِ سرِ مسافر می ریزند. خداحافظ شهرِ خدا.

 

پ.ن: ولی خیالم یک جورهایی جمع است. که فلانی با همانی که اوّل ماه آمد یک فرق هایی کرده. شکرت. خودت هوایمان را داشته باش.

 

#اللهم_اهل_الکبریا_و_العظمه

#شهر_خدا

#عید_مبارک

 

  • م.عمرانی

عید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">