پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

شین مثل دکتر شیخ!

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله


یکم. آخرین نفر که از در بیرون رفت، رفتم داخل. می خواستم اوّلین نفری باشم که بعد از یک روز کار، خسته نباشید را یک جوری می گویم که قند توی دلِ بابا آب شود. گوشه ی اتاق، پشتِ همان پاراوانِ سفید، یک مقدار آن طرف تر از تختِ معاینه، یک روشویی کوچک بود. انگار بابا داشت یک چیزهایی را با الکل شست و شو می داد. رفتم جلوتر. همینطور که سلام از دهانم می آمد بیرون، داشتم به یک فرآیند عجیب نگاه می کردم. ضدعفونی کردنِ درهای فلزیِ نوشابه!

-      این چه کاری است آخر باباجان؟! این ها را می خواهید چکار کنید خب؟

وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. برایم بزرگتر شده بود. وقتی برگشتیم خانه، با یک کیسه پلاستیکی درِ نوشابه ی تمیز شده که قرار بود صبحِ زود، قبل از آمدن بیمارها، کنارِ مطب پخش شود. بابا می گفت بعضی ها ندارند همین 5 ریالیِ ویزیت را که بیاندازند توی صندوقِ مطب که صدا کند! و این درهای نوشابه تمیز قرار بود مراقب باشند. که مبادا آبروی یکی برود به خاطر پول. و یک وقت آلودگی نیاید روی دست ها. وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. شاید برای همین بود که اسمش یک احترامِ دیگری داشت. دکتر شیخ.

 

دوم. سر صبح بود. تازه کرکره را کشیده بودم بالا. یک مغازه ی سبزی فروشیِ نُقلی داشتم توی محله ی بازار سرشور، نزدیک حرم امام رضا. یک نفر، اتوکشیده، یک کیفِ سیاه هم گرفته بود دستش، آمد تو. دفترچه اش را درآورد و سرِ حوصله، قیمتِ چند قلم سبزی را یادداشت کرد. بعد هم تشکر کرد، کلاهش را گذاشت روی سرش و رفت.

شده بود کارِ همیشگی اش. هر چند وقت یک بار می آمد، قیمت ها را یادداشت می کرد و می رفت. بدونِ این که سفارشی داشته باشد، سبزی بخرد. یک روز حوصله ام سر رفت. گفتم آقاجان، مگر بازرس میوه و تره بار هستی شما؟! صاف ایستاد:  نه. من دکتر شیخ هستم. مطبم توی همین بازار سرشور است. قیمتِ سبزی ها را یادداشت می کنم تا آن هایی را تجویز کنم برای مریض ها که ارزان تر در می آید.



سوم. گفتم دکتر! خسته نشدید؟ با این سن، این همه کار، با موتورسیکلت رفتن و آمدنتان چی است دیگر؟ یک ماشین بگیرید و  خلاص!

 گفت: می دانی؟ خانه ی بیمارهایم توی کوچه های پیچ در پیچ است عزیزجان. توی بیشترشان ماشین نمی رود. وقتی می روم عیادتشان، با همین موتورسیکلت راحت ترم.


چهارم. نشسته بود توی جمعِ شاگردان. که کاغذ و قلم گرفته بودند دستشان و هر چه می گفت را با دقت می نوشتند. صدایش را بلند کرد. جوری که همه بشنوند: مردمِ هر شهر، به سه چیز نیاز دارند که در مسائل دنیا و آخرت به آن ها مراجعه کنند. جوری که اگر آن ها را نداشته باشند، سرگردان می مانند. دین شناسِ دانا و با تقوا، حاکمِ نیکوکاری که از او اطاعت می شود، و پزشکِ دانای موردِ اعتماد.

آن طرف تر یکی روی کاغذ داشت می نوشت: قال الصادق علیه السلام: مردم شهر به سه چیز نیاز دارند...پزشک دانای موردِ اعتماد.


پی نوشت: داشتم به همه ی سختی ها فکر می کردم. از این سال های طولانی تحصیل گرفته تا وزنِ جنگیدن با بیماری که یکهو بعد از هفت سال، روی دوشت سنگین می شود. داشتم به همه ی لذت ها فکر می کردم. لبخندِ آن مادری که دخترِ 5 ساله اش تازه خوب شده است. یا دعاهای آن پیرزن، روی تخت بیمارستان، وقتی دردهایش کم شد.

به این که بیمار مهم است، ارزش دارد و به این که خدمت، همین نشانِ قشنگِ نورانی است که روی لباسِ سفیدِ من و تو برق می زند. داشتم به موارد استثنا فکر می کردم. این که باید جلوی خطاها را گرفت. باید بهتر شد و مهربان تر.

داشتم فکر می کردم به یکی که چند سال پیش، توی مشهد، طبابت می کرد و هنوز که امروز است، اسمش زنده است. شبیهِ آن درختِ چنارِ بزرگِ توی بیمارستان امام رضا. همان قدر سر سبز و قشنگ. داشتم فکر می کردم به دکتر شیخ.


#روز_پزشک_مبارک!

#تولد_ابوعلی_سینا!

#دکتر_شیخ_باشیم


خب! شمای مخاطب پزشکی فعلی ایران را چه جوری ارزیابی می کنید؟!



 

 

  • م.عمرانی

طبیب

عشق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">