پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

اندر حکایتِ یخچالِ نانوایی سنگک!

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله

نشسته بودیم دورِ دوستان توی گروهِ تلگرام که یک عزیزی سرمان بازی درآورد! که بیایید چالشِ توصیفِ یخچالِ نانوایی سنگکی! این هم حاصل بداهه نویسی های همین اتفاق است. باشد که رستگار شویم!



اگر با شاطر سلام و علیکی داشته باشی و وقت نان گرفتن، خودت را بتپانی توی دکانِ نانوایی سر کوچه، و اگر حوصله داشته باشی با نگاهت چرخی در اطراف بزنی، حتما آن یخچالِ شش فوتِ پارس را، توی یک فرورفتگی وسطِ دیوارِ شرقی خواهی دید! بدنه ی سفید و براق یخچال بدجوری با کاشی های چرک گرفته ی نانوایی سر جنگ دارد. جلوتر که بروی، سر و صدای موتورش، گوشت را پر می کند. و صدای نانوا می آید که یخچال، متعلق بوده به کدبانوی منزل و همین چند روز پیش موتورش سوخته است. داده همین تعمیراتِ یخچالِ سرِ بازار، یک موتور دست دوم چینی رویش انداخته و آورده است برای استفاده ی مغازه. اگر این را نمی گفت هم، از دو تا سنجاقکِ آهنربایی آبی و زرد روی گوشه ی سمت راست، بالای یخچال، درست کنار نوشته ی نقره ای پارس، می توانستی این را بفهمی!


رفاقتتان با نانوا اگر بیشتر باشد و رویت بشود در یخچال را باز کنی، چیزهای جالب تری هم هست. (البته اگر پررو باشی هم همین اتفاق می افتد و خیلی هم به رابطه ات با نانوا ربطی ندارد!)

یک کاسه  رویی یخ، حجم جایخی مکعب مستطیل و برفک گرفته ی یخچال را پر کرده است. از همان ها که اگر به بدنه اش دست بزنی، دستت به فلزِ سردش می چسبد! یک بستنی لیوانی میهن با طعم کاکائو هم یک مقدار آن طرف تر، به زور کنار کاسه یخ چپانده شده است! نیم خورده ی همین پنج دقیقه ی پیشِ شاطر است! از قاشق پلاستیکی فروشده وسط بستنی می شود فهمید و البته بقایای شیری رنگِ گوشه ی سبیلِ شاطر!


از جایخی که بگذری، دو تیغه ی فشرده از پلاستیک شفاف می بینی و یک محفظه ی مخصوصِ میوه. روی طبقه ی اوّل از بالا، یک کاسه ی ملامینِ گل دار، دو تا تکه ی 6 سانتی مستطیل شکل پنیر لیقوان را توی خودش گرفته است. یک مقداری هم آب پنیر از گوشه ی ظرف لبریز شده روی گل های سرخِ کاسه و چکه هایش را می شود تا کفِ یخچال پی گرفت! توی یک کاسه ی پلاستیکی، از این هایی که به قاعده ی کف دست است، حجم شله زرد و دارچینِ قهوه ای رویش خودنمایی می کند. لابد از نذری های عید هفته ی پیشِ همسایه هاست.


 یک طبقه پایین تر، پارچِ پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ جا خوش کرده است. از این هایی که رنگ و رویشان پریده و بیشتر شبیه این گوجه فرنگی های زپرتیِ میوه فروشی مش رجب که جدیداً به کوچه کناری منتقل شده می ماند! اگر همینطوری چشمی بخواهی اندازه بگیری، پارچ به قدر 4 لیوان آب دارد. یک حجم سفتی هم داخلش است که وقتی پارچ را تکان می دهی، صدا می کند. یخ بعید است باشد. جای یخ توی جایخی است! بنا به احتمال زیاد، باز دندان مصنوعی های خمیرگیرِ نانوایی است که شب گذاشته توی پارچ و یادش رفته بردارد! اگر در پارچ را برداریم...بله، خودش است!


یک مقدار آن طرف تر، توی یک ماهیتابه ی دسته آبی که یک قسمتِ دسته اش با آتش سیاه شده، نصفِ نیمرو با چند پر گوجه ی ریز شده، جا خوش کرده که لابد خورنده ی امر، سیر شده و میلش به ادامه نبوده.

توی جعبه ی میوه ها، دو تا خیار که یکی شان پلاسیده است، یک عدد گوجه فرنگی، و یک قاچِ شتری از خربزه جا شده است. یک حجم پارچه پیچ هم همان جا می توان دید. لای پارچه ی گل دار را اگر باز کنی، بوی ریحانِ سبز می زند بیرون!


توی در یخچال، جا تخم مرغی را می توان دید با سه تا تخم مرغِ قهوه ای رنگِ محلی که این روزها کمتر گیر می آید، دو تا جا برای گذاشتنِ خرت و پرت که تویش یک ظرفِ شیشه ای با در سبز و  پر از کنجدِ پاک کرده گذاشته اند. و توی آن یکی، شربتِ ضدسرفه به انضمام یک ورق قرص سرماخوردگی که دوتا خانه ی گردش خالی است. و پایینِ همه ی این ها، یک محفظه ی باریکی هست که تعبیه کرده اند برای نوشیدنی جات. یک عدد دلستر لیمویی عالیس که تا نصفش مانده را می شود دید.


بعد از این ها، لابد نانِ سفارشیِ خاش خاشی ات آماده شده، باید نان را بگذاری لای پارچه ای که خانم گذاشته توی جیب کتت، با آن دستِ آزادت به شاطر دست بدهی، یک لبخند ملیح به همه ی ملتِ توی صف بزنی و بیایی بیرون! آن وسط اگر یک صدای زنانه ی "الهی ذلیل بشوی که جا میزنی" هم شنیدی، زیاد توجه نکن!


#چالش!

#نانوایی_سنگکی

#یخچال_زبان_بسته!


  • م.عمرانی

شین مثل دکتر شیخ!

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله


یکم. آخرین نفر که از در بیرون رفت، رفتم داخل. می خواستم اوّلین نفری باشم که بعد از یک روز کار، خسته نباشید را یک جوری می گویم که قند توی دلِ بابا آب شود. گوشه ی اتاق، پشتِ همان پاراوانِ سفید، یک مقدار آن طرف تر از تختِ معاینه، یک روشویی کوچک بود. انگار بابا داشت یک چیزهایی را با الکل شست و شو می داد. رفتم جلوتر. همینطور که سلام از دهانم می آمد بیرون، داشتم به یک فرآیند عجیب نگاه می کردم. ضدعفونی کردنِ درهای فلزیِ نوشابه!

-      این چه کاری است آخر باباجان؟! این ها را می خواهید چکار کنید خب؟

وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. برایم بزرگتر شده بود. وقتی برگشتیم خانه، با یک کیسه پلاستیکی درِ نوشابه ی تمیز شده که قرار بود صبحِ زود، قبل از آمدن بیمارها، کنارِ مطب پخش شود. بابا می گفت بعضی ها ندارند همین 5 ریالیِ ویزیت را که بیاندازند توی صندوقِ مطب که صدا کند! و این درهای نوشابه تمیز قرار بود مراقب باشند. که مبادا آبروی یکی برود به خاطر پول. و یک وقت آلودگی نیاید روی دست ها. وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. شاید برای همین بود که اسمش یک احترامِ دیگری داشت. دکتر شیخ.

 

دوم. سر صبح بود. تازه کرکره را کشیده بودم بالا. یک مغازه ی سبزی فروشیِ نُقلی داشتم توی محله ی بازار سرشور، نزدیک حرم امام رضا. یک نفر، اتوکشیده، یک کیفِ سیاه هم گرفته بود دستش، آمد تو. دفترچه اش را درآورد و سرِ حوصله، قیمتِ چند قلم سبزی را یادداشت کرد. بعد هم تشکر کرد، کلاهش را گذاشت روی سرش و رفت.

شده بود کارِ همیشگی اش. هر چند وقت یک بار می آمد، قیمت ها را یادداشت می کرد و می رفت. بدونِ این که سفارشی داشته باشد، سبزی بخرد. یک روز حوصله ام سر رفت. گفتم آقاجان، مگر بازرس میوه و تره بار هستی شما؟! صاف ایستاد:  نه. من دکتر شیخ هستم. مطبم توی همین بازار سرشور است. قیمتِ سبزی ها را یادداشت می کنم تا آن هایی را تجویز کنم برای مریض ها که ارزان تر در می آید.



سوم. گفتم دکتر! خسته نشدید؟ با این سن، این همه کار، با موتورسیکلت رفتن و آمدنتان چی است دیگر؟ یک ماشین بگیرید و  خلاص!

 گفت: می دانی؟ خانه ی بیمارهایم توی کوچه های پیچ در پیچ است عزیزجان. توی بیشترشان ماشین نمی رود. وقتی می روم عیادتشان، با همین موتورسیکلت راحت ترم.


چهارم. نشسته بود توی جمعِ شاگردان. که کاغذ و قلم گرفته بودند دستشان و هر چه می گفت را با دقت می نوشتند. صدایش را بلند کرد. جوری که همه بشنوند: مردمِ هر شهر، به سه چیز نیاز دارند که در مسائل دنیا و آخرت به آن ها مراجعه کنند. جوری که اگر آن ها را نداشته باشند، سرگردان می مانند. دین شناسِ دانا و با تقوا، حاکمِ نیکوکاری که از او اطاعت می شود، و پزشکِ دانای موردِ اعتماد.

آن طرف تر یکی روی کاغذ داشت می نوشت: قال الصادق علیه السلام: مردم شهر به سه چیز نیاز دارند...پزشک دانای موردِ اعتماد.


پی نوشت: داشتم به همه ی سختی ها فکر می کردم. از این سال های طولانی تحصیل گرفته تا وزنِ جنگیدن با بیماری که یکهو بعد از هفت سال، روی دوشت سنگین می شود. داشتم به همه ی لذت ها فکر می کردم. لبخندِ آن مادری که دخترِ 5 ساله اش تازه خوب شده است. یا دعاهای آن پیرزن، روی تخت بیمارستان، وقتی دردهایش کم شد.

به این که بیمار مهم است، ارزش دارد و به این که خدمت، همین نشانِ قشنگِ نورانی است که روی لباسِ سفیدِ من و تو برق می زند. داشتم به موارد استثنا فکر می کردم. این که باید جلوی خطاها را گرفت. باید بهتر شد و مهربان تر.

داشتم فکر می کردم به یکی که چند سال پیش، توی مشهد، طبابت می کرد و هنوز که امروز است، اسمش زنده است. شبیهِ آن درختِ چنارِ بزرگِ توی بیمارستان امام رضا. همان قدر سر سبز و قشنگ. داشتم فکر می کردم به دکتر شیخ.


#روز_پزشک_مبارک!

#تولد_ابوعلی_سینا!

#دکتر_شیخ_باشیم


خب! شمای مخاطب پزشکی فعلی ایران را چه جوری ارزیابی می کنید؟!



 

 

  • م.عمرانی

اینجا

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۷ ق.ظ

بسم الله

و اینجا، وقتی از شب تا صبح نشسته ای پای پی سیِ دوست داشتنی و چشمانت بعد از کلی سر و کله زدن با فضای مجازی قرمز شده است، وقتی دمِ خاموش کردن، دلت نیامده سری به دانلودها نزنی و یک فیلم سینمایی را تا تهش تماشا کرده ای، و بعد از همه ی این ها، صفحه آرایی کتابِ بابا گرفته تا هزارتا هماهنگی ریز و درشت دیگر، وقتی خودت را انداخته ای توی دامنِ وبلاگ، دلت نمی آید چند کلمه ای ننویسی! که لابد به همه ی آن هایی که توی این روزهای رونق تلگرام، هنوز به وبلاگ سر می زنند، بگویی آهاای. من اینجا زنده ام! و نسلمان هنوز منقرض نشده است!

اینجا، وسط یک اتاق که توی قفسه های آن گوشه اش، کلی کتاب نخوانده و کتابِ خوانده و یک عالمه کاغذِ بلاتکلیف روی هم چیده شده اند، و آن کمدِ چوبی قهوه ای که توی طبقه دومش پر است از وسایل فانتزی و بامزه ی خواهر مکرمه، هنوز زنده ام و طبق عادتِ این روزها، دارم به تو فکر می کنم!

و گاهاً خودم هم نمی فهمم توی این پیچش کلام و بازی کلمات، کدام "تو" را قصد کرده ام. تویی که خدایم باشی، تویی که امامم هستی، یا تو. تویی که قرار است فرمانده ی خانه ی آینده مان باشی! هر کدام که باشد، دلم سخت از دوریتان دلتنگ است. و چه کار کنم که از بحرانِ یافت نشدنت، راهی ندارم جز پناه بردن به دو بزرگوار اوّل.

پی نوشت: و عشق، این مقدس ترین واژه ی هستی را توی نگاهِ آخر آن شهیدی دیدم که عکسش لای یکی از آلبوم های مادر است. مقصود این که  از اینا می خوام! نه این چیزهای زمینی. اگر این دلِ بفهمد!

  • م.عمرانی

تو

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

بسم الله

تویی که این روزها ساکتی، ازت خبری نیست، به فکر حالِ من هم باش! تویی که این روزها احساس میکنم از هم دوریم، تویی که این روزها حواست به من نیست، به فکر حالِ من هم باش!

تویی که این روزها، نبودنت، شمعی شده که آهسته توی قلبم می سوزد، تویی که...به فکر حالِ من هم باش!

و تو، از جنسِ نوری. پاکیِ مطلق. و این روزها جایت توی قلبِ سیاهم خالی است. خیلی خالی.

#کوتاه_نوشت

  • م.عمرانی

قرارِ همیشگی

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

 بسم الله

  چرخ می چرخید و زیر نورِ کم سوی چراغ های کوچه، از سایه ها دور می شد. هنوز مانده بود تا برسم. پیچیدم سمت راست. ترق. صدای آتش بازی ها توی آسمان پخش می شد. و لابد یک جایی پشت آن ساختمان بلند، یک جوانه ی قرمزِ روشن توی آسمان می شکفت. توی همین حس و حال، همینطور که منتظر بودم یک راهی از بین صفِ قفل شده ی ماشین ها، توی کوچه پس کوچه های نزدیکِ قرار پیدا کنم، توی همین وضعیتی که دستم را فشرده بوده بودم روی میله های شاخِ گاویِ دوچرخه ی ایرانی ساز، رفتم توی دو سال پیش.


  دو سالِ پیش، همین وقت ها چقدر پر بودم از حسِ نیاز. یک جور احساسِ اضطرابِ این که دانشگاه کجا قبول می شوم؟ یک مقدار برگشتم عقب. همان روزهایی که صبح بلند می شدم، کتاب ها را می چیدم توی یک کیف دستی که از شدتِ حجم زیست شناسی و ریاضی، پُف کرده بود! می گذاشتمش ترکِ همین دوچرخه و همین کوچه های قدیمیِ پیچ در پیچ را رکاب می زدم تا نزدیکی باب الجواد. از گیت رد می شدم. و چقدر کیف داشت تست زدن زیر نورگیرهای کتابخانه گوهرشاد، با آن کتابدارهای بامزه و جالبش، وقتی سر صبح با تو شروع کرده باشم. ناهارِ ماکارونی با سسِ قرمزِ تند، توی سلف سرویس کتابخانه مرکزی و باز دوباره کتابخانه ی گوهرشاد. و یک وقت هایی هم که حوصله ات سر می رفت، می رفتی بینِ انبوهِ کتاب. مثلِ جنگل های استوایی، مثل یک دریاچه ی عمیق، و غرق می شدی توی عناوین و مضامین!


  شب که می شد، ساعت های یازده، بار و بندیلم را جمع می کردم، راه می افتادم سمتِ خانه. بعضی شب ها هم می آمدم پیش تو. سرِ همان قرارِ همیشگی، آن کفشداریِ کنارِ شبستان، توی مسجد گوهرشاد، کنارِ پنجره ی آن اتاقِ کوچکِ جلسه قرائت قرآن که یک طرفش باز می شود به وسعتِ صمیمیتِ نگاهِ تو. هنوز خوب یادم مانده که قرار شده بود پشتیبانِ درسی ام باشی، کمکم کنی توی کنکور. و تو، مثل همیشه، سرم را می گرفتی توی آغوشت، ریه هایم پر می شد از یک نسیمِ خوش بو و دلداریم می دادی. هنوز یادم هست آن همه نگاه های نگرانِ سمت گنبد را که نگذار دور بشوم ازت. و طعمِ قشنگِ دیدار، بعد از اعلام نتایج نهایی.

  راه باز شده بود. رسیدم روی به روی گنبد. و یک جورِ عجیبی رفتم توی خاطره ی آن شب، زیرِ نم نمِ باران، شارع العباس، رو به روی گنبد، و یک پرچمِ سرخ. دلم پر کشید سمتِ کاظمین. شیرینی های خوشمزه ی أفران المراد، غذای نذری حرم و یک عالمه کبوتر. داشتم به راهِ همیشگی فکر می کردم. که می رسد سرِ همان قرار. باب الجواد و یک مسیر سر راست به صحن گوهرشاد. داشتم فکر می کردم که تو همیشه خوش قول بوده ای، حتی وقتی زیرِ قولم زده ام. مهربانی ات زیاد است، می دانم. امّا این روزها فکر می کنم شاید اینجا را یک جورِ قشنگ تری نگاه  می کنی. باب الجواد.


پی نوشت: تولّدت مبارک آقایِ من. هر چند امسال هم جای کادوی تولّد، یک مشت قول و قرارِ شکسته آوردم. امّا عیدی هایت همیشه ناب اند. شک ندارم امسالم از پارسال بهتر است، وقتی با چشمانِ قشنگت نگاهم می کنی. یک جوری که خودم هم می فهمم.

  • م.عمرانی

سخت تر از همه!

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۱ ق.ظ

بسم الله

شاید سخت تر از همه ی این ها، بدتر از دلتنگ شدن، ناجورتر از نبودنِ تو، احساسِ بودنت باشد! این که اگر می دانستم نیستی این قدر منتظر نمی ماندم که از لا به لای سلول های مغزی ام، علف سبز شود. شاید اگر نمی دانستم که یک جایی از این دنیای بزرگ، یک عدد بالِ سفیدِ قشنگ با رگه های صورتی، هست که پرنده ی زندگی ام کامل شود و پرواز کند به آن جاهایی که باید، این جوری نبود!

امّا. خب خودش گفته است شماها را دو تا دو تا آفریده ایم. و من، حیران و سرگردانِ شتابِ زمان و زندگی ماشینی دور و برم، دارم برای آن آرامشِ موعود دعا میکنم.

از تو چه پنهان، (لابد باز هم باید تأکید کنم اینجا که بعداً مشکلات دو چندان نشود!) از تویی که هنوز کشفت نکرده ام، از تویی که اصلاً هنوز نمی دانم کی هستی و از این جور چیزها که فهمیده ام برای رد شدن از مرحله ی زندگی، باید مهاجرت کرد. اصلاً بدون مهاجرت نمی شود زندگی کرد!

هنوز هم دارم به هجرت فکر میکنم. کنده شدن از این زندگیِ روزمره. و خدا می داند چقدر سخت و سنگین است زنجیرهای سیاه تعلق. آزادتر از سرو، رهاتر از پرستو، آرزوهایم برای دهه سوم زندگی. من به دنبال منبع بی همتای آرامش می گردم. دوست دارم بگردم. دوست دارم فکر کنم که دارم به دنبالش می گردم. و کیست که این روزها نداند آرامش یعنی همان عزت و عزت واقعی را جز در خانه ی دوست، جای دیگری نمی دهند؟

گاهی وقت ها فکر می کنم فکر کردنِ به تو، مرا از نور دور می کند. گاهی وقت ها به واژه های سخت فکر میکنم. دهانم خشک می شود. و یادِ "امتحان" می افتم. این روزها به دنبالِ آرامش می گردم. و توی رفت و آمدهای هر چند روز یک بارِ خیابان امام رضا  علیه السلام ، چشمانم، شعاع طلایی گنبد را با ولع می بلعند. خودت بگو آقاجان. آرامش جز در پرچم سبز بالای گنبد است وقتی با طنین نسیم آشنا می شود؟

  • م.عمرانی

طعم سوهان و زعفران!

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ق.ظ

بسم الله

شاعری در قطار قم - مشهد، چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران، بانو!

سیّد حمیدرضا برقعی


ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و شروع دهه کرامت مبارکمون باشه. روزگارمون پر از شادی و برکت به لطف این گوشه های بهشتِ توی کشورمون.

پ.ن: کانال هم داریم!

https://telegram.me/Ayineha

 



  • م.عمرانی

حال خوب کن!

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ

بسم الله

حال خوب کن فقط کتاب نیست. یا تماشای طلوع خورشید، توی یک صبحِ سرد، وقتی که از لا به لای کوه های برف گرفته می آید بیرون و می تابد به خانه های روستایی.

 حال خوب کن فقط طعم نان فتیری  تازه از تنور درآمده و توی کره ی محلی سرخ شده نیست که وقتی شکر رویش می ریزی، خوشمزگی اش جاری می شود توی رگ هایت.

 

 حال خوب کن، گاهی وقت ها، خوش صحبتی و لبخند بعضی آدم هاست. بعضی آدم هایی که تو را نمی شناسند. تو هم آن ها را نمی شناسی! و به حکمِ این شباهت، توی یک شهر شلوغ، وسطِ خط چهار متروی تهران، یا توی تاکسی از احمدآباد تا چهار راه لشکرِ مشهد، لبخندشان را با تو تقسیم می کنند.

 حال خوب کن شاید، آرامشی باشد که بعد جا ماندن از پروازِ تهران، وقتی کارت پروازت هنوز صادر نشده، از گپ زدن با یک دوست می دود توی ذهنت. دوستی که هنوز چند دقیقه نیست باهایش آشنا شده ای.

 

 این جور آدم ها را خیلی دوست دارم. این آدم های بی شیله پیله ی صمیمیِِ خونگرم که هر از چندگاه دیدنشان یک حس خیلی خوبی را می نشاند توی دلت.

 می خواستم بگویم حال خوب کن باشیم! گاهی وقت ها یک جمله گفتن، می تواند یک آدم را چند ساعت و بلکه یک عمر شارژ کند. باور ندارید، خب امتحان کنید!!

 

#حال_خوب_کن


پ.ن: شما هم از این جور آدم ها دیدین تا حالا؟

  • م.عمرانی

چه می خواهد بگوید؟

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ق.ظ

بسم الله

همه ی حواسش را داده بود به شمردن نفس ها. تعدادشان داشت کم می شد. فاصله های بینشان، بیشتر. نشسته بود کنارِ رخت خوابِ پهن شده وسط اتاق. بقیه هم دور تا دور نشسته بودند، منتظر. دستورِ خودِ امام بود: بگو همه جمع شوند.


چشم هایش داشت بسته می شد. آن طرف تر، صدای گریه ی زن ها بلند شده بود. نگاهش را از سقف برداشت و چرخاند روی صورت های نگرانِ دور و برش. سر و صداها خوابیده بود. یک سکوتِ پر از انتظار که چه می خواهد بگوید؟ توی این لحظه های آخر.


صدایِ امام بود که از بین دو لب خشکیده بیرون می تابید. حواستان باشد ها. یادتان نرود. شفاعت ما به کسی که حواسش به نماز نباشد، نمی رسد.


پ.ن: این روزها حسرت بیشتر از روزهای دیگر مهمان دلم شده. یادم نمی رود سالِ پیش، اردیبهشت، یک هفته مانده به پروازِ عمره، از رفتن ماندم. و از آن روز یک چیزی روی دلم سنگینی می کند. حسِ یکی که تا به حال مدینه نرفته. کنارِ قبرستانِ بقیع. و روضه ی کوچه می دود توی قلبم. آه.


#امام_صادق_علیه_السلام

 

  • م.عمرانی

این روزها/2

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

بسم الله

داشتم به پرستو فکر می کردم. و قسم به لحظه ی شیرین پرواز، برخاستن از زمین و ملاقات نسیم، این روزها سرگشته تر از قبلم. حیران. حسِ قرار گرفتن سر یک دو راهی. و مشقّت و لذّتِ انتخاب. قسم به پرهای سفیدت، پرستو! که این روزها برای پرواز، راهی جز مهاجرت نیست. و امان از سختیِ هجرت.

#کوتاه_نوشت

  • م.عمرانی