پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

س، مثل سرخ! / اینستا نوشت 7

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ


بسم الله

-       یک لحظه وایستا شکوفه. یک چیزی یادم رفت.

دست کرد توی کیفش. و آورد بیرون. خرس کوچک عروسکی. شکلاتی. با یک پاپیون قرمز روی گوشش.

-       این برای منه؟

-       آره عزیزم. ولنتاین مبارکت باشه. میخواستم بهت بگم هیچ کس حتی خودتم نمی دونی چقدر دوستت دارم...

کنار ایستگاه مترو. تابلوی نئونی سرخ رنگ: هدیه ولنتاین. ارزان تر از همه جا. چشمم دوید توی ویترین. یک قلب کریستالی. سرخ. کنارش نوشته بود: هدیه ای خاص برای خاص‌ترین مخاطبتان!

چشمم خیره مانده بود به ویترین. یک عالمه رنگ. و دلم شاید هزاران کیلومتر آن طرف تر بود: می ریخت روی زمین. آسفالت خیابان. گرم بود. سرخ. دستش را کشید روی دستم و ته مانده ی رمقش را ریخت روی لب هایش: برگشتی شهر، بگو به همه. تا آخرش هستیم. پای حرم. چشمش ثابت شد. روی آسمان. و خودش انگار پرواز کرد. به آسمان.

نشسته بودم رو به روی حرم. هر از چند گاهی شلیک گلوله ای سکوت ذهنم را می شکست. داشتم به رنگ فکر می کردم. سرخ. قصه ی عاشق و معشوق یک رنگ بیشتر ندارد انگار. یکرنگی. سرخ.

اینجا هم ولنتاین است. فقط هدیه ها مقداری فرق دارد جنسش. رنگش ولی همان است. همان سنت قدیمی عشّاق. سرخ. هدیه ایست به تو. خون همه مان. می گفت: #کلّنا_عباسک_یا_زینب.

پ.ن1: تولدت مبارک باشد بانو. شبیه آیینه ای. برای مادرت. همان قدر صاف و صمیمی. انگار هر وقت دلت برای مدینه می گیرد، می شود پیدایش کنی. در جغرافیای دلت. دمشق.

#بانوی_آیینه‌ها

پ.ن2: مبارک باشد. یکی از مهمترین ها هستید. در نظام سلامت هر کشور.

#روز_پرستار

پ.ن3: گاهی وقت ها فکر می کنم ما خودمان چی کم داریم مگر؟ یک تمدن خوب. فرهنگ درست و حسابی. حیف نیست می رویم از روی دست بعضی ها نگاه می کنیم؟ داشتم فرهنگنامه ام را ورق می زدم. آخرش سیر تاریخی تمدن ها را کشیده بود. وقتی اینجا، ایران، بزرگترین تمدن ها داشتند رشد می کردند، بعضی ها تازه اسب را اهلی کرده بودند!

پ.ن4: خیلی چیز خوبیست. دوستش دارم. باید بگردیم دنبال خالصش. تقلبی هایش جواب نمی دهد! #عشق

  • م.عمرانی

صدای پای بهار / اینستا نوشت 6

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ

بسم الله

از خواب که بلند می شود، تعجب نمی کند! خورشید را می گویم. سی و شش سال همین وضع است. صبح که می شود، می آید بالای کوه می نشیند، پاهایش را آویزان می کند و با تک تک شعله های طلایی اش، موج را نگاه می کند. رود را. هوا را مزه می کند. می خندد. از شنیدن بوی شکوفه های گیلاس.

قصه، قصه ی عجیبی ست. داستان یک تغییر. چه حال و هوایی دارد وقتی نوروز می افتد وسط زمستان! گل های نرگس که از میان برف لبخند می زنند. و موج های دریا. که دست در دست نسیم صبح گاهی، بهار را زمزمه می کنند.

پ.ن 1: از پرستو پرسیدم. می گفت از بین ابرها که نگاه می کنم، خیابان را شبیه رود می بینم. موج های رنگارنگ. راست می گفت. اینجا ایران است. 22 بهمن. روز تحویل سال. بهار. و موج هایی از جنس مردم.

 

پ.ن 2: چند سال پیش بود. در یکی از شبکه های ایتالیا. می گفت به نام خدایی که از ناوهای آمریکایی بزرگتر است. یک حس جالب. وقتی یکی را داری که حواسش به تو هست. هوایت را دارد. آن وقت دیگر نمی ترسی. دلت قرص می شود. یاد مرد افتادم. وقتی دستگیرش کرده بودند. می گفت می ترسیدند. و من بهشان دلداری می دادم! یاد یکی افتادم که در تمام این سال ها ایستاده است. محکم. یک حس عجیب که در وجودم سبز می شود. شب. هوای سرد. ساعت نه. و صدای پای بهار. "الله اکبر"هایی که محله را پر کرده است. از بوی گل. بوی سوسن و یاسمن!

 

پ.ن 3: دیگر نمی ترسم. مثل تو. مثل همه مان. و خدایی که کنارمان هست. کنارمان بوده. در تمام خوبی ها و سختی های زندگی. جنگ. پیروزی. تحریم. بهار. #فردا_می_آییم. #همه_مان. تا همه بدانند. غیرت ایرانی مسلمان را.

 

#پوستر_وطنی

#بهار

#تولدت_مبارک

#عشق

#هر_جای_دنیایی_دلم_اونجاس

#بیا_دل_به_دریا_بزن_شک_نکن

#مرگ_بر_تمام_ظلم

 

پ.ن4: فایل با کیفیتش را از اینجا دریافت کنید.

  • م.عمرانی

پرِ پرواز / اینستا نوشت 5

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۷ ق.ظ

بسم الله

می سوخت. درد از وجودش شعله می کشید. در قلبش می پیچید و می رسید به پیشانی تب دارش. مثل شمع. ذوب می شد. از عشق. آرام چشمانش را بست.

در باز شد. سرآسیمه دوید توی اتاق. دلش لرزید. رفت کنار تخت. نفس هایش به شماره افتاده بود. چشمش گرم شد. شبنمی چکید. مثل قطره های سرم. که یکی پس از دیگری با خونِ یخ کرده اش مخلوط می شدند. از میان پوست و گوشت عبور کرد و رسید به قلب خسته اش. زمزمه کرد: نرو. بالاخره آمدم...

اولش خوب نمی دید. سایه هایی مبهم. و بعد دیدگانش به تابش روی معشوق روشن شد. انگار که زندگی دوباره در رگ هایش جریان یافته باشد. و زنده شد. به عشق!


پ.ن1: مثل قصه ها. دوست دارم از دوری ات بی تاب شوم. در میان تب و بیماری و درد دست و پا بزنم. و آن وقت تو از راه برسی. دستت را بکشی روی سرم. و دوباره زنده شوم.

اما انگار داستان ما جور دیگریست. تو کنارم نشسته ای. با دستان مهربانت موهایم را نوازش می کنی. و من کیلومترها دورتر میان صحرا، تشنه، به دنبالت می گردم. به دنبال خودم. خودت. گم شده ام انگار. این تو نیستی که رفته ای. منم که همه ی این سال ها اسیر بوده ام. یک قفسِ بزرگ. پر از رنگ و لعاب. و یک تن خاکی. غل و زنجیر.

حالا، اینجا میان صحرا نفس نفس می زنم. تا خودم را پیدا کنم. تو را.


پ.ن2: عاشقانه ی من و تو با همه ی عالم فرق می کند. تو مرا بیشتر از خودم دوست داری و من...بگذار بیایم. برسم. ببینم. از میان این همه حجاب. دوستت ندارم به اندازه ای که باید. قبول. اما عاشقم. عاشقِ دوست داشتنت.


پ.ن3: می گفت: الهی فقد هَرَبتُ اِلیک...


کاملا بی ربط: خیلی سخت است. شناخت عشق از هوس. خوب است که برایت بال بشود. پرِ پرواز. عشقی که به خاک زنجیرت کند را...

#عشق

#دوستت_دارم

#الهی_هب_لی_کمال_الانقطاع_الیک

#یک_عاشقانه_آرام

#روستای_پدری_خراسان_شمالی


  • م.عمرانی

وقتی برای زنده شدن! / اینستا نوشت 4

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ق.ظ


بسم الله

سپیده ی صبح. طلوع. نوازش گرم و طلایی خورشید. خواستم از شروع بگویم. از نور. اما دلم رفت پیش بهار. جوانه های سبزرنگِ بیرون زده از دل خاک. شکوفه های صورتی و سفید. و طراوت نسیم وقتی میان باغ گردش می کنی. خواستم بگویم هوا دیگر سرد نیست. حالا می شود با آغوش باز رفت به استقبالِ بهار.

پ.ن 1: گاهی وقت ها فکر میکنم داخل آدم از بیرونش مهم تر است. درست نمی دانم. اما شاید ما هم چهار فصل داریم! هوای بیرون سرد باشد، مثل چله ی زمستان، یا گرم، در وسط تابستان، باز هم می شود بهار را مزه کرد. کافیست صدایش کنی! می گفت: سلام بر تو ای بهارِ دلها...السلام علیک یا ربیع الأنام!

پ.ن2: امروز یک اتفاق عجیب افتاد. مال چند سال قبل نیست. هر سال همین وضع است. هر سال همین موقع که می شود، از آسمان می آید پایین. یکراست می رود بهشت زهرا و بهار شروع می شود. انگار که همه چیز یکباره زنده شده باشد. می دانی؟ خیلی وقت است بهار آمده توی زمستان. از سال 57...

#بهار_مبارک_مان_باشد!

#باید_بهاری_شد

#سلام_بر_تو_ای_روح_الله

#در_بهار_آزادی_جای_شهدا_خالی

#خوش_آمدی

#دوازدهم_بهمن_ماه

#خانه_طراحان_انقلاب_اسلامی

 

بعدا نوشت: نوشتم: جای شهدا خالی. دلم تنگ شد. سنگینی اش را احساس کردم. نگاهِ شهید. سنگینی اش را احساس کردم. باری که گذاشته ایم روی دوشمان...می گفت: بیا دل به دریا بزن شک نکن، سر انجام این رود، مرداب نیست...

#هوای_حرم

#راهیان_نور

#دوباره_تنگ_شد_این_دل_ولی_برای_خودم

 

 

 

  • م.عمرانی

مثلِ بادکنک‌ها / اینستا نوشت 2

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله
مثل بادکنک های رنگی جشن تولد هفت سالگی ام. باد کرده است. انگار چه خبر شده است مثلا. یک جوری که فکر میکنی فرمانده ی لشکری است که سربازانش یک جایی را فتح کرده اند. همان قدر می توانی غرور را در چشمش نگاه کنی.
به آیینه ی خیالم نگاه کردم. احساس کردم یک جای کار درست نیست. رفتم سراغ کتابچه ی نقشه هایم. از هستی شروع می شد. کهکشان های رنگارنگ. آندرومدا و ابرهای ماژلانی. رسیدم به راه شیری خودمان. هنوز نمی توانستم خودم را ببینم. رفتم صفحه ی بعد. منظومه ی شمسی. زمینِ دوست داشتنی. آسیای کهن. گربه ی قشنگمان. و منی که نتوانسته بودم پیدایش کنم. رفتم سراغ صفحات آخر. نقشه ی مشهد. و یک نقطه ی کوچک ِ ته کوچه. از این جا، بغل پنجره، می توانستم میمِ بدون برگِ توی حیاط را ببینم که با دقت عجیبی زل زده بود به من. آیینه، بغلِ دستم، هنوز من را نشان می داد. اشکالش از ذهنم گذشت. بزرگنمایی اش مناسب نبود.

پ.ن: می گفت باید بشکنی. برای عزیز شدن. و یادم افتاد که : إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا...
اینجا انگار جنس شکسته را بهتر می خرند. این را از تأثیر دعای قلب های شکسته فهمیده ام. و لذتی که نگاه کردن دارد. وقتی از میان صدها تکه ی آیینه کاری های دم ضریح، خودت را تماشا می کنی. نه من را. و عشق را.

پ.ن2: آیینه که می شکند، دیگر یکی نیستی. زیاد می شوی. اینجوری یادت گم نمی شود. درست مثل خاطره ای که هنوز هم در گوش زندگی زمزمه می شود. یاد قلب خواهری که دم ظهر میان صحرا شکست. از پسِ قرن ها.
پ.ن3: باید بشکند. این من را نمی خواهم دیگر. تازگی ها زیادی وبال شده است. باید شکست.

#یادش_بخیر
#دلتنگی
#غروب_شلمچه
#روستای_پدری_خراسان_شمالی

 

 


  • م.عمرانی

سکه‌ی گمشده

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

شماره پانزدهم (مرداد ماه) ماهنامه داستان همشهری -  حسین سلیمانی.

روایتی دل‌نشین از یک عشق.

 

شش سالم بود. در دارالتلاوه‌ی حرم حضرت معصومه(س) قرآن حفظ می‌کردم. قبل از کلاس می‌آمدم، پاهایم را میان پایه های سنگی شبکه‌ها می‌گذاشتم و به زور خودم را بالا می‌کشیدم بلکه آن تو را ببینم. هر بار هم خادم کنار ضریح می‌امد و کمکم می‌کرد. چیزی عوض نمی‌شد.

مقدار زیادی پول، نور سبز، انبوهی از گل و یک قبر بزرگ. از صدای ریختن سکه‌ها توی ضریح لذت می‌بردم. دوست داشتم این صدا را جلینگ می‌افتاد روی زمین یا روی اسکناس‌ها و صدایش خاموش می‌شد. صدایی که میان صلوات و ناله بلند می‌شد، دوست می‌داشتم.

یادت هست؟ آن‌وقت‌ها، بلیت اتوبوس سه تومان بود. من هرروز ده تومان پول داشتم. شش تومانش می‌رفت برای بلیت رفت و برگشت چهار تومان دیگر را از دکه کنار حرم پیراشکی می‌خریدم.

تابستان سال ۱۳۷۳بود. صورتم را به ضریح گرفتم و شبکه‌ها را توی دست و چهار تومان پیراشکی‌ام انداختم درون ضریح. دو تومانی اول را ندیدم کجا رفت اما صدایش را شنیدم.

افتاد داخل ضریح. دو تومانی دیگر اما از کنار شیشه‌ها رفت و افتاد بین شیشه و ضریح. گریه‌ام گرفت، خادم مرا آورد پایین. آن‌جا ماندم و دو تومانی‌ام را دید می‌زدم که بین ضریح و شیشه‌ها گیر کرده بود. بعد کلاس‌ از کنار دکه‌ی پیراشکی فروشی رد شدم، پیراشکی‌ها تازه بودند و بزرگ. سرم را انداختم پایین. من دیگر بزرگ بودم برای تو.

کنار پل حجتیه یک پیرمرد سید روحانی سوار اتوبوس شد. یادم داده بودند جایم را بدهم به بزرگ‌ترها. آیه‌اش را استاد قرآن سر کلاس یادمان داده بود. زمانی که آیات را موضوعی حفظ می‌کردیم:«یا ایها الذین امنوا اذا قیل لکم تفسحوا فی المجالس فافسحوا.» به زور دستم را کنار پنجره گرفتم و آمدم پایین و گفتم شما بنشینید. صورتم را بوسید. کتاب قرآن کلاس‌مان دستم بود. گفت:«ان شاء الله حافظ کل قرآن بشی، بعدشم مجتهد» بعد از میان بقچه‌ی کوچک گونی شکلش یک پیراشکی در آورد و داد بهم. یادت هست؟ من هنوز فکر می‌کنم به خاطر دعای او قرآن را حفظ کردم. هنوز فکر می کنم بزرگ‌ترین ثواب زندگی‌ام را آن روز کردم.

وقتی هفت ساله بودم به خاطر کار پدرم از تو و شبکه‌های نقره‌ای دور شدم و رفتیم روسیه. دلم هوای شبکه‌های نقره‌ای را داشت. وقتی رسیدم به آیه‌ی ۲۰۰ سوره‌ی بقره، مادرم برای جشن حفظ کردن دویست آیه، یک کیک پیراشکی بزرگ درست کرد و همه‌ی همسایه‌ها را دعوت کرد. نایا آمد، سرایدار آپارتمان‌مان. دلیل جشن را نمی‌فهمید، برایش از قرآن گفتیم و او مشتاق شد بخواند. بعد‌ها فهمیدیم قرآن‌ترجمه‌ی روسی را از کتاب‌خانه‌ای پیدا کرده و خوانده است. نایا می گفت این قرآن شما بهترین کتابی است که خوانده‌ام. نمی‌دانم نایا حالا کجاست و نمی‌دانم حتی زنده است یا نه. اما یقین دارم اگر زنده باشد، از جمله غیر مسلمانانی است اکه از سوزاندن قرآن، دلش به درد آمد.

نه ساله بودم که حفظ قرآن تمام شد. اصلا آن اواخر آدم نمی‌فهمد چطور می‌گذرد. یادت که هست؟ از آن به بعد تازه شرمندگی‌ها شروع شد. وقتی در کوچه‌های قم می‌خواستم فوتبال بازی کنم، ملاک یارکشی بودم. بچه‌ها می‌گفتند: «مسعود، شوت‌هایش خوب است با شما، محمد عرب که دروازه‌بان خوبی است با تیم دیگر و حسین که حافظ قرآن است با شما.» مدلی که هیچ جای دیگر ندیدم، من به خاطر قرآن، مایه‌ی قوت تیمم بودم. وقتی هم کسی خطا می‌کرد با گل، مشکوک بود، باید داور می‌شدم!

                                

توی گیم‌نت، وقتی «کانتر»، ژنرال می‌شد کسی حریفم نبود. تو که خودت می‌دانی آن جا هم این حفظ قرآن، مایه‌ی افتخار می‌شد و کشتن حافظ قرآن، افتخاری بزرگ بود! «یویو» را که یادت هست؟ همیشه «سرور» می‌شد و اسم مرا به «حافظ» تغییر می‌داد. شده بود سوژه‌ی باقی بچه‌ها که هر وقت مرا «دیفیت» می‌کردند، داد و بی داد راه می‌انداختند که «حافظ» را کشتیم، دیگر تیم‌تان از بین رفت. من باید تمام این شرمندگی ها را تحمل می‌کردم، به خاطر عزتی که تو داده‌ای.

اردوی دانش‌آموزی مکه بود. یکی از بچه‌ها با پیرمردی از اهل سنت بحث کرده بود که ما شیعه‌ها بهتر قرآن می خوانیم و دست مرا گرفت و برد. باید می‌شدم مایه‌ی افتخار و تو بودی که کمک کردی. نگاه کردم به شبکه های ضریح پیغمبر(ص) و یاد شبکه‌های نقره‌ای تو کردم و هر آیه‌ای که پرسید بلد بودم خودت هم می‌دانستی، ابتدای جزء شانزده را که پرسید، فقط تا آیه‌ی سوم یادم بود. ادامه‌اش را بلد نبودم و او همان آیه ی دوم قرآن را بست و تشکر کرد.

باورشان نمی‌شد یک شیعه بلد باشد قرآن را با صوت خوش از حفظ بخواند. پیرمرد عرب سنی از کیسه‌اش کیک‌هایی درآورد شبیه پیراشکی، با این تفاوت که عربی بودند و خرما داشتند. تو هنوز هم پیراشکی را از من دریغ نکردی.

جلینگ هندوستان که رفتم در معبد سای‌بابا هم صدای جلینگ می‌آمد. هندوها دعا که می‌کردند درون ظرفی بزرگ، سکه می‌انداختند. شبکه‌های نقره‌ای تو مقابل چشمانم بود و صدای جیلینگ توی گوشم. دوست داشتم صدایش را. دوست داشتم صدای افتادن سکه‌ها را سکه‌ای نداشتم که بیندازم با دوستم رفتیم جلو. عده‌ای در حال خواندن و نواختن موسیقی آیینی بودند. یکی از کارکنان معبد مرا به سمت خود فرا خواند. ریشی بلند، لباسی زرد و خالی قرمز و درشت روی پیشانی. روبه‌رویش ایستادم. انگشت سبابه‌اش را توی ظرفی کرد و مهرش کرد روی پیشانی‌ام. خال قرمز درشت هندی روی پیشانی‌ام خودنمایی می‌کرد. انگلیسی‌اش بد نبود، پرسید از کدام کشوری، گفتم ایران. می دانست مسلمانم. قرآن را می‌شناخت. دوستم گفت حافظ قرآن‌ام. مرد هندو دست کرد و چند سکه به من داد جلینگ صدای سکه‌ها امشب ساعت که از یک بامداد می‌گذرد دلم هوای حرم تو را می‌کند. حرم را وقتی خلوت است دوست دارم. نمی‌دانم چه حالی است. یک راست می‌آیم جلوی ایوان و مثل آدم‌های حق به جانب فقط نگاه‌ات می‌کنم نمی دانم چرا امشب این قدر حس می‌کنم از تو دور شده‌ام.

می‌آیم جلو. کفش‌ها را رها می‌کنم و می‌آیم همان جای همیشگی. آن جا که زاویه‌اش مشرف با پایین پای توست و جان می دهد برای زار زدن و کسی هم نمی‌بیندت چون درون دو تکه دیوار، محصور می‌شوی. می آیم جلو، سرم را می‌گذارم روی شبکه‌ها. صورتم خود به خود میان شبکه‌ها قرار می‌گیرد. دیگر نیاز نیست خادمی باشد که کمکم کند. قدم آن‌قدر بلند شده که باید خم شوم تا درون ضریح را ببینم.

چشمانم را می‌بندم و می گذارم از همان چشم‌های بسته، قطره‌های اشک بیایند تا روی شبکه‌های نقره‌ای. کسی دستش را به شانه‌ام می‌گیرد. برمی‌گردم و نگاه‌اش می‌کنم. چرا باید یک پیرمرد با کلاه در حرم، از این پیراشکی‌های بسته‌بندی تعارف کند؟ نه شب جمعه است و نه چیز دیگر چرا؟ هنوز هم از پیراشکی‌ دریغ نمی‌کنی؟

پیراشکی را توی دستم می‌گیرم و سر را در میان شبکه‌های ضریح نقره‌ای. قرآنی که درون سینه‌ام گذاشته‌ای را آرام می‌خوانم: «لاتقنطوا من رحمه‌الله» دستم را توی جیب می‌کنم. یک سکه‌ی صدتومانی جدید پیدا می‌کنم و می‌اندازم توی ضریح.

این بار صدای سکوت حرم را چیزی می‌شکند.  نه چیزی شبیه صدای جلینگ. صدای شکستن من با صدای جلینگ سکه یکی می‌شود.

پی نوشت: دلم برای حرمت تنگ شده است. بوی کاظمین می دهد صحن هایت، مادر! هنوز هم قلبم محو حسی عجیب است. همانی که موقع دیدن ضریحت مثل برق از وجودم گذشت. آن جا که میان دریای نقره گون، به خط خوش نوشته بودند: یا فاطمة اشفعی لنا...

وفاتت دلم را دوباره راهی حرم کرده است...

 

  • م.عمرانی

عشق علیه السلام - روایت یک سفر - قسمت یکم

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

بسم الله

کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خاکستری و بوقی ممتد که اندکی پس از آن گوش هایم را پر کرد. و افکارم مثل نخ تسبیحی بود که وسط خیابان پاره شد! دستی تکان دادم به نشانه ی عذرخواهی و قدم هایم را محکم کردم تا برسم یک جای امن!

نسیم ملایمی موهایم را بهم می ریزد. اگر کمی دقت کنی، شاید بتوانی چند تکه ابر سفید را در آغوش آسمان پیدا کنی. شلوغ است. شهر، واژه ی عجیبی ست. آسمانش را خوب می نگرم. هاله ای گنبدگون از مه بر سرش سایه انداخته است. قهوه ای مایل به خاکستری. جنب و جوش را می توانی ببینی. ماشین هایی که با سرعت از سوی ویکیل آباد به فرودگاه در حال حرکتند. یا راننده تاکسی هایی که فریاد می زنند، تقی آباد یک نفر.

من اما فارغم از این جریان. کرخه تا راین در گوشم تکرار می شود و در تمام طول مسیر تا دانشکده به نگاه فکر می کنم. نگاه به شهر. نگاه به زندگی. عشق. به نگاهی که گاهی وقت ها عوض شده است. تغییر. واژه ی غریبیست. زندگی در بیرون از من جریان دارد. و درونم انگار کوهی از یخ است که آرام آرام آب می شود. شبنم پنجره ی چشمانم را می پوشاند. اشک زیباست. همچون آیینه کمک می کند به جای دیدن بیرون، بتوانی لحظاتی چند درون را هم ببینی.

شهر شلوغ است. آسمان خاکستری. ساختمان های کوچک و بزرگ. از سنگ و سیمان و چوب. یاد اولین روز مدرسه ام می افتم. اول مهر. این شهر چقدر با آن دریا فرق دارد. ساعت هاست که در هواپیماییم. و من فراموش کردم ما از روی ابرها می گذریم یا ابرها از زیر بال هواپیما.


راستش را بخواهی، باورم نمی شود اینجا، چند هزار متر بالاتر از سطح دریا، ترک

گربه ی وطن کرده ام. شبیه یک رؤیاست. چشمم را می زند. دارد در میان دریایی سرخ غروب می کند. خورشید. اما درونم انگار تازه اذان صبح را گفته اند. خودم هم باورم نمی شود. اما دارم می آیم. این را نوشته های روی بلیت به من می گویند. آمده ام تا بیایم لب فرات. به این امید که دریا را در درونم زنده کنم. من آمده ام. از این به بعدش را دیگر میهمان تواَم. گفته اند میهمان نوازی. این طور نیست؟

و چقدر شیرین است پذیرایی شدن در سر سفره ات از دستان عباس. علیه السلام.

و این گونه بود که سفر آغاز شد.

هفده و شش دقیقه. یکشنبه هشتم آذرماه. هفدهم صفر 1437. بر فراز آسمان عراق.

 

 

  • م.عمرانی

یک راز...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله

هیجان در وجودش ریشه دواند. خوشحالی را می توانستی در برق چشم های سیاهش ببینی. فکری از ذهنش گذشت. قلبش به سوزش افتاد. رو کرد به خورشید که تازه داشت از پشت کوهستان های دور بالا می آمد. افتاد روی خاک. و کمی بعد، خورشید بود که با ناباوری، گریه های قهرمان را نگاه می کرد...

دنبال حقیقت عشق بود. روشنایی محض. تقصیر خودش نبود. این حس از کودکی در کنارش قد کشیده بود. معلم پیرش را دوست داشت. مهربان بود. و دانشمند. از زندگی زیاد سر در می آورد. همان قدر که در کار خودش استاد بود: بهترین طبیعی دان دنیا.

احساس کرد دیگر چیزی نمانده است. در پشت نفس های به شماره افتاده اش، فرشته ی مرگ را به روشنی می دید. دستش را گرفت. و لحظه ای به خود بالید. شاگردش حالا بزرگ شده بود. جوانی شده بود برای خودش. برومند. و راز را آهسته در گوشش زمزمه کرد.


آیینه از ازل همان جا بود. بر فراز کوهستان بزرگ. رو به خورشید. و دور تا دورش را بهترین افراد هر قرن مهر و امضا کرده بودند. اسم آیینه را گذاشته بودند عشق. و حقیقت هستی بود که از میان آیینه جان می گرفت و بر دیدگان تماشاگران می تابید.

تاب نیاورد. سیاهی زیاد شده بود. تاریکی. به حقیقت چه نیازی بود وقتی کسی دنبالش نمی آمد؟ باران گرفت. و صاعقه مانند پتکی، هزاران تکه اش را به دست باد سپرد. تکه ها را در آغوش گرفت. و هر کدام را در گوشه ای از زمین رها کرد. تا نشانه ای باشد از نور و حقیقتی که از ازل بر نسل بشر تابیده است.

راز می گفت حقیقت را باید در آیینه دید. کوله پشتی اش را محکم کرد. دستان مادرش را بوسید. پدرش را در آغوش گرفت و در گرگ و میش هوا به راه افتاد. کجا؟ دقیق نمی دانست. به دنبال تکه های گمشده. در شهرها و صحراها سفر می کرد. استاد به او گفته بود چگونه می توان پیدایش کرد. هر کجا نور بیشتر است، تکه ای از آیینه را می شود یافت.



مثل ابرهایی که در آسمان می خرامیدند. موهایش سفید شده بود. اما نشاط جوانی را می شد در قلبش دید. و هاله ای خورشید که صورتش را در بر گرفته بود. رفت بالای تپه. رو به خورشید. و بقچه اش را پهن کرد روی زمین. وقتش رسیده بود که آیینه کامل شود. آه که چقدر برای دیدن این لحظه روزشماری کرده بود. رؤیاهای جوانی اش. چشم هایش را بست. آخرین تکه را در جای خودش گذاشت و بندها را محکم کرد.

قلبش بیشتر از همیشه می تپید. هیجان و اضطراب. چشمش را آرام باز کرد. و تعجبی عمیق. خودش را می دید. موهایی سفید. چهره ای آرام. و دیگر هیچ. چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. موهایی سفید...

ایستاد. به افق نگاه کرد. سردرگم بود. پس عشق کجاست؟ حقیقت؟ و انگار که چیزی یادش آمده باشد دوباره آیینه را نگاه کرد. خودش بود. تمام این مدت. چیزی که فرسنگ ها برای جستجویش راه رفته بود را در کنارش داشته است. از لحظه ای که به دنیا آمده بود. و حتی قبل تر از آن. از ازل.

یاد جمله ای افتاد که از استادش شنیده بود. گفته بود می خواهی بشناسی اش؟ مهربان ترین معشوق دنیا را که او هم عاشق توست؟ خودت را بشناس اول. باور نکرده بود. مگر می شود؟ و حالا شده بود. و تو، نور مطلق هستی، معنی و روح واژه ی عشق. تو تمام این مدت کنارم بوده ای و من تو را نمی دیده ام. در پشت پرده های نابینایی ام سرگردان جستجوی تو بودم و صدایت را نمی شنیدم. که با طنینی آرامش بخش نجوا می کردی: من اینجا هستم. از این سو بیا.

خوشحال بود. از این که راز را یافته است. و شرمگین. افتاد روی خاک. زانو زد. سرش را به زیر انداخت و در میان هق هق هایش، زمزمه کرد. مرا ببخش...دیر پیدایت کردم...


پی نوشت: آیینه ی من و تو کجاست؟


ممنون. از دوستی که راه و رسم آیینه ها را یادم داد...

 

  • م.عمرانی