بسم الله
لباسش چسبیده بود به تنش. پر شده بود از عرق. انگار گرمای
هوا توی رگ هایش جریان پیدا می کرد. خودش را کشید زیر سایه بان یکی از مغازه های کنارِ
خیابان: قنّادی اکبر و پسران.
یک مرد قد بلند
با عینک دودی از توی مغازه آمد بیرون. در که باز شد، انگار نسیم خنک بغلش کرد. نتوانست
جلوی خودش را بگیرد. به هوای بوی آشنای شیرینی و خنکای هوا، خزید داخل.
مغازه پر بود از قفسه های چوبی و محفظه های شیشه ای. رفت
سمتِ شکلات ها. دستش را کرد توی جیب شلوارِ جینش: خب. انگار یک نیم کیلویی می شود خرید.
رفت سمتِ فروشنده. کولر را گذاشته بودند همانجا. یک مقداری
همان جلو ایستاد و ژست گرفت که مثلاً دارد انتخاب می کند. چندتایی مگس لا به لای اجناسِ
مغازه فر می خوردند! عاقله مردی که نشسته بود پشت میز، صدایش را کلفت کرد: اصغر! آهای.
کجایی؟ بدو اون مگس کش را بیار. بعدش هم بیا ببین خانم چی می خواهند.
گره روسری اش شل شده بود. افتاده بود جلو. همانطور که
داشت مدل های مختلف شکلات را نگاه می کرد، نیم نگاهش را انداخت توی انعکاس آیینه ای
میز شیشه ای. نُچ. یک مقدار باید برود عقب تر. برگشت سمت فروشنده: این ها کیلویی چند؟
-همین هایی که جلوی در چیده ایم را می گویید؟
نگاهش رفت روی انبوه شکلات های کاکائویی که روی هم ولو
شده بودند. و مگسی که از رویشان بلند شد.
-نه. از این هایی که پوست دارد می خواهم! از این تافی
ها.
تا کوچه ی همیشگی چند قدم بیشتر نمانده بود. پلاستیک را
توی دستش جا به جا کرد. دیگر داشت می رسید خانه. هنوز هم داشت به شکلات فکر می کرد.
به پوست! یک نفر از کنارش رد شد. چادرش بوی نسیم می داد. خنک.
پی نوشت: آفتاب. بارانِ گرمای تابستان. و تویی که اینجا،
توی این شهر بزرگ، وسط این همه، ایستاده ای. می خواستم بگویم مبارکت باشد. امروز روزِ
توست. لبخند خدا و معرفتِ آفتاب ارزانی ات باد!
#روز_عفاف_و_حجاب_مبارک!
https://telegram.me/Ayineha