مثلِ بادکنکها / اینستا نوشت 2
بسم الله
مثل بادکنک های
رنگی جشن تولد هفت سالگی ام. باد کرده است. انگار چه خبر شده است مثلا. یک جوری که
فکر میکنی فرمانده ی لشکری است که سربازانش یک جایی را فتح کرده اند. همان قدر می
توانی غرور را در چشمش نگاه کنی.
به آیینه ی
خیالم نگاه کردم. احساس کردم یک جای کار درست نیست. رفتم سراغ کتابچه ی نقشه هایم.
از هستی شروع می شد. کهکشان های رنگارنگ. آندرومدا و ابرهای ماژلانی. رسیدم به راه
شیری خودمان. هنوز نمی توانستم خودم را ببینم. رفتم صفحه ی بعد. منظومه ی شمسی.
زمینِ دوست داشتنی. آسیای کهن. گربه ی قشنگمان. و منی که نتوانسته
بودم پیدایش کنم. رفتم سراغ صفحات آخر. نقشه ی مشهد. و یک نقطه ی کوچک ِ ته
کوچه. از این جا، بغل پنجره، می توانستم میمِ بدون برگِ توی حیاط را ببینم که با
دقت عجیبی زل زده بود به من. آیینه، بغلِ دستم، هنوز من را نشان می داد. اشکالش از
ذهنم گذشت. بزرگنمایی اش مناسب نبود.
پ.ن: می گفت
باید بشکنی. برای عزیز شدن. و یادم افتاد که : إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا...
اینجا انگار
جنس شکسته را بهتر می خرند. این را از تأثیر دعای قلب های شکسته فهمیده ام. و لذتی
که نگاه کردن دارد. وقتی از میان صدها تکه ی آیینه کاری های دم ضریح، خودت را
تماشا می کنی. نه من را. و عشق را.
پ.ن2: آیینه که می شکند، دیگر یکی نیستی. زیاد می شوی. اینجوری یادت گم نمی شود. درست مثل خاطره ای که هنوز هم در گوش زندگی زمزمه می شود. یاد قلب خواهری که
دم ظهر میان صحرا شکست. از پسِ قرن ها.
پ.ن3: باید
بشکند. این من را نمی خواهم دیگر. تازگی ها زیادی وبال شده است. باید شکست.
#یادش_بخیر
#دلتنگی
#غروب_شلمچه
#روستای_پدری_خراسان_شمالی