پرِ پرواز / اینستا نوشت 5
بسم الله
می سوخت. درد از وجودش شعله می کشید. در قلبش می پیچید و می رسید به پیشانی تب دارش. مثل شمع. ذوب می شد. از عشق. آرام چشمانش را بست.
در باز شد. سرآسیمه دوید توی اتاق. دلش لرزید. رفت کنار تخت. نفس هایش به شماره افتاده بود. چشمش گرم شد. شبنمی چکید. مثل قطره های سرم. که یکی پس از دیگری با خونِ یخ کرده اش مخلوط می شدند. از میان پوست و گوشت عبور کرد و رسید به قلب خسته اش. زمزمه کرد: نرو. بالاخره آمدم...
اولش خوب نمی دید. سایه هایی مبهم. و بعد دیدگانش به تابش روی معشوق روشن شد. انگار که زندگی دوباره در رگ هایش جریان یافته باشد. و زنده شد. به عشق!
پ.ن1: مثل قصه ها. دوست دارم از دوری ات بی تاب شوم. در میان تب و بیماری و درد دست و پا بزنم. و آن وقت تو از راه برسی. دستت را بکشی روی سرم. و دوباره زنده شوم.
اما انگار داستان ما جور دیگریست. تو کنارم نشسته ای. با دستان مهربانت موهایم را نوازش می کنی. و من کیلومترها دورتر میان صحرا، تشنه، به دنبالت می گردم. به دنبال خودم. خودت. گم شده ام انگار. این تو نیستی که رفته ای. منم که همه ی این سال ها اسیر بوده ام. یک قفسِ بزرگ. پر از رنگ و لعاب. و یک تن خاکی. غل و زنجیر.
حالا، اینجا میان صحرا نفس نفس می زنم. تا خودم را پیدا
کنم. تو را.
پ.ن2: عاشقانه ی من و تو با همه ی عالم فرق می کند. تو مرا بیشتر از خودم دوست داری و من...بگذار بیایم. برسم. ببینم. از میان این همه حجاب. دوستت ندارم به اندازه ای که باید. قبول. اما عاشقم. عاشقِ دوست داشتنت.
پ.ن3: می گفت: الهی فقد هَرَبتُ اِلیک...
کاملا بی ربط: خیلی سخت است. شناخت عشق از هوس. خوب است که برایت بال بشود. پرِ پرواز. عشقی که به خاک زنجیرت کند را...
#عشق
#دوستت_دارم
#الهی_هب_لی_کمال_الانقطاع_الیک
#یک_عاشقانه_آرام
#روستای_پدری_خراسان_شمالی