انگار که.../ اینستا نوشت 9
بسم الله
انگار که دوشنبه باشد. یا شنبه. بدون تفاوت. یک جوری که فرقش را فقط می توانستی توی کیفت پیدا کنی: امروز آناتومی داریم یا بافت شناسی؟
انگار یکی دستش را دراز کند توی دنیای تو. از پشت لباست بگیرد، محکم بکشدت بیرون. یکهویی.
یک حس عجیب. اسمش را چی می گذاری مهم نیست. شوک. تلنگر. زلزله. یک چیزی که خیلی قشنگ ایستاده جلویت و همه معادلاتت را ریخته بهم. انگار که بخواهد با زبان بی زبانی حالی ات کند: من هم هستم ها! دارم می آیم. میفهمی بشر؟ ملتفتی؟!
وقتی توی مسیر تکراری تریای دانشکده تا کلاس، دنیایت تازه می شود. حسِ با مزه ی دیدن شکوفه ها روی درخت. نفس کشیدن بوی بهار توی نسیم بعد از ظهر. باران. انگار بخواهد بیدارت کند. سر حال بیاوردت. و مشت مشت قطره های خنکِ آب را می پاشد توی صورتت!
پ.ن1: آهای ملت! دارد می آید. هیس! خوب گوش کن!! صدایش را می شنوی؟! صدای پای بهار!
پ.ن2: دیروز بود. تصمیم گرفتم. از همان کنارِ شکوفه ها. که نگذارم این آرزوهای رنگیِ توی دلم، در حد یک رؤیای قشنگ بمانند روی طاقچه! کمکم کن. که برسم. به همان آرزوهایی که تقریباً همه شان می رسند به تو! خدا.
پ.ن 3: خستگی. یک تصمیم دیگر هم گرفتم که کاش بمانم سرش. خسته شده ام از نوشتن عاشقانه هایی که نه می خوانی شان، نه میبینی! خسته شده ام از تفاوت. همان هایی که گهگاه مثل خنجر دسته صدفی، می رود توی قلبم. اشتباه که شاخ و دم ندارد! راست نوشته بودم توی همان چند پستِ قبل. عشق باید حقیقی باشد. تقلبی اش جواب نمی دهد! جنس تقلبی نمی خواهم دیگر. دوست دارم دستم را بدهم به دست خودش. اگر خواست، خودش دستمان را می گذارد توی دستِ هم!
#عشق_حقیقی
#خدا
#یک_عاشقانه_آرام
#صدای_پای_بهار
#فرار_کن_از_روزمرگی!
#شکوفه