اینستا نوشت 10 / ارزشش را داشت؟!
بسم الله
این ها نابغه اند. مثلشان کم است در کشور. نشسته بود رو به روی حیدر و می گفت. حیدری که قرار بود دوباره بشود یک محافظ.
گاهی وقت ها، شغل آدم می شود اعتقادش. جانش را هم پایش می گذارد. این جور وقت ها، بعضی ها یادشان می رود این اعتقاد بوده که ارزش جان آدم را داشته، نه شغل. و اینجاست که یکی می شود محافظ. و یکی، بادیگارد.
داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت. سه گلوله یا ده تا. اصلاً هزارتا. چه فرقی می کند چند بار تنت با سرب گلوله آشنا بشود، وقتی تن خاکی ات شده است یک جان پناه؟ برای گل سرخی که این روزها کم پیدا می شود.
مهندس میثم. دانشمند هسته ای. و یک محافظ. داشتم به خودم فکر می کردم. به تو. به محافظ هایی که تا الان داشته ایم. صدای گلوله. ترکش داغ خمپاره. شنی تانک. مین والمری. و یک نفر که جانش را گذاشت سر اعتقادش. برای امروزِ من و تو. یک گردان. یک لشکر.
تونل رسید به نور. فیلم تمام شد. امّا فکرم هنوز از پیش حیدر بلند نشده بود. یک نگاه به خودم می انداختم و یک نگاه به همه ی آن هایی که تا حالا رفته اند. می روند. و خواهند رفت. تا من بمانم. زندگی کنم. داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت؟
می گفت ما محافظیم. فکر نکن فیش حقوقی ارزش جانم را دارد. نه. محافظ آن هایی هستیم که اگر نباشند، کار نظام می ماند. داشتم به خودم فکر می کردم. به همه ی محافظ هایم...
پ.ن 1: می گفت من خیبری ام. خیبری سوز دارد. دود ندارد! یادم آمد خیبری ها دو دسته می شوند. یا میثم اند. یا حیدر. جزء کدام دسته ایم؟! #آژانس_شیشه_ای
پ.ن3 : توی این شهرِ غریب، باران خیلی می چسبد. هوای دلم تازه شد. خدا قوّت، ابراهیم!
#ابراهیم_حاتمی_کیا
#بادیگارد
#دانشکده_علوم
#صدای_پای_بهار
#شروع