میهمان داریم
بسم الله
صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.
از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر!
خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟
- بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.
می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.
- یک چند لحظه ای صبر می کنید؟
برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.
- بفرمایید. خوش آمدید.
میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.
- مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.
- چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.
از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.
🔸🔸🔸
پی نوشت: خورشید بود. و ماه هم از جنسش. چند وقتی می شد رفته بود. خورشید. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود. و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود. خیمه های شعله ور. گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا. غلاف شمشیر. تازیانه. و این شروع زینب است...
دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.
روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...
#بهار_بی_تو_خزان_شد
#مادرم