خوب؟!
بسم الله
بالاخره ایستاد. یک صدایی پیچید توی قطار: ایستگاهِ پارک ملّت. کیفم را انداختم روی دوشم. فکرم چسبیده بود به پنجره ی رو به رو. درخت های سبز. آسمان. دویدم سمت کلاس. انگار یک چیزی کم بود. یک حسی که گاهی وقت ها می آید سراغت. از جنس همان چیزهایی که گاهی گم می شوند. توی ذهنت.
پایینِ پله ها. یک کتِ سیاه تنش بود. موهای سفید. یک واکر. داشت خودش را می کشید بالا. یک نگاهم ماند روی ساعت: سلام پدرجان...
یک الهی خیر ببینی. و دویدنِ دوباره. کلاس شروع شده بود. نشستم یک گوشه. سررسید قرمز و طلایی ام را باز کردم. عیدیِ سالِ پیش مادربزرگ. توی هر صفحه اش، یک پیچ و تاب اسلیمی رفته بود تا بالا. و یک جمله.
صفحه ی آخر. یک حدیث. برترین کارِ شیعیانِ ما، انتظار فرج است. یک مقدار پایین ترش، خطِ خودم بود. یک فلش که از انتظار می رسید به کار: منظورش این است که خوب باشی. با خودت. با بقیه. با خدا.
پی نوشت1: شبیهِ گندم های طلایی. توی یک دشتِ قشنگ. سیب های سرخِ روی درخت. برکت. می گفت پر برکت است. برای شیعه هایمان. یک جوری که پر برکت تر از او به دنیا نیامده. جوادش را می گفت.
پی نوشت2: یک بازارِ پر پیچ و خم. یک مغازه ی سر نبش.
ترشی فروشی: ابوطرشی! یک مقدار آن طرف تر، سایه ی یک گنبد طلایی، افتاده است روی
آن یکی. از دالان که رد بشوی، یک حس آشنا می ریزد توی قلبت. بوی صحن گوهرشاد. دو
تا گنبد که دوست داری بغلشان کنی. صف غذایِ حضرتِ توی حرم. شوید پلو. چایی داغ
عراقی. چقدر دلم تنگ می شود این روزها. برای کاظمین.
پی نوشت 3: عادت کرده ام. رفت و آمدم شده از باب الجواد. یک الهام. انگار می دانم به این در، بیشتر نگاه می کنی. آقاجان. توی این روزها، عیدی ما را برسان!
#تولدت_مبارک_مولای_من
#جواد_الائمه
#اَفضَل_ اعمال_شیعتنا_انتظارُ_الفَرَج
- ۹۵/۰۱/۳۰