پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۲ مطلب با موضوع «یک فنجان کتاب» ثبت شده است

یک آدمِ باحال!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ق.ظ


گاهی وقت ها هم هست، یکی از کنارت رد می شود. با یک دسته گل. یک جوری که بویش می پیچد توی مغزت. کیف میکنی! و حالت پر می شود از گل های رنگی!  گاهی وقت ها، بعضی ها توی زندگی، از کنارمان رد می شوند.  #آدم_های_باحال! یک نفس عمیق بکشیم و پر بشویم از خاطره های قشنگ. یک عالمه حالِ خوب. با من، بیا!

 

1. مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی ."

 

2.سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره .

 

3.چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت "شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهد ." خودش می خندید. می گفت "کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم "

 

4.چپی ها می گفتند "جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند." راستی ها می گفتند "کمونیسته." هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر، یک گوشه ی دنیا، استادی سرکلاس می گفت "من دانشجویی داشتم که همین چند وقت پیش روی فیزیک پلاسما کار می کرد ."

 

5

5.اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند..

 

6.جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست ."

 

7.وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارتخانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت: دعامان کردند .

 

8.از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اوّل را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولى به کسى نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟ »

 

9.ناهار اشرافی داشتیم؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می پرسید "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

 

10.داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان . اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر .

 

11.از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "می خوام برگردم." گفتند "نمی خواد بیایی، همان جا باش." خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه. پرسیدم "چی شده؟" گفت "یتیم شدیم."

 

12.کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

پ.ن1: چند سالی می گذرد. از همان وقتی که مصطفی #زنده شده! داشتم به خودم فکر می کردم. به زندگی. و یک فاصله. یک راهِ قشنگِ پر از درخت که می رود تا زنده‌گی.

پ.ن2: یک حرف قشنگی می زد. می گفت یک وقتی خیال نکنید این هایی که توی راهِ من شهید شده اند، مرده اند ها. نخیر! این ها زنده اند. زنده تر از شما!

پ.ن3: سی و یکم خرداد. سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران. کتابِ #یادگاران. روایتِ فتح.

پ.ن 4: یک جور زنده‌گیِ جالب. از آمریکا و لبنان، تا دهلاویه ی خوزستان.

 

#یک_آدم_باحال

#شهید_دکتر_مصطفی_چمران

  • م.عمرانی

سکه‌ی گمشده

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

شماره پانزدهم (مرداد ماه) ماهنامه داستان همشهری -  حسین سلیمانی.

روایتی دل‌نشین از یک عشق.

 

شش سالم بود. در دارالتلاوه‌ی حرم حضرت معصومه(س) قرآن حفظ می‌کردم. قبل از کلاس می‌آمدم، پاهایم را میان پایه های سنگی شبکه‌ها می‌گذاشتم و به زور خودم را بالا می‌کشیدم بلکه آن تو را ببینم. هر بار هم خادم کنار ضریح می‌امد و کمکم می‌کرد. چیزی عوض نمی‌شد.

مقدار زیادی پول، نور سبز، انبوهی از گل و یک قبر بزرگ. از صدای ریختن سکه‌ها توی ضریح لذت می‌بردم. دوست داشتم این صدا را جلینگ می‌افتاد روی زمین یا روی اسکناس‌ها و صدایش خاموش می‌شد. صدایی که میان صلوات و ناله بلند می‌شد، دوست می‌داشتم.

یادت هست؟ آن‌وقت‌ها، بلیت اتوبوس سه تومان بود. من هرروز ده تومان پول داشتم. شش تومانش می‌رفت برای بلیت رفت و برگشت چهار تومان دیگر را از دکه کنار حرم پیراشکی می‌خریدم.

تابستان سال ۱۳۷۳بود. صورتم را به ضریح گرفتم و شبکه‌ها را توی دست و چهار تومان پیراشکی‌ام انداختم درون ضریح. دو تومانی اول را ندیدم کجا رفت اما صدایش را شنیدم.

افتاد داخل ضریح. دو تومانی دیگر اما از کنار شیشه‌ها رفت و افتاد بین شیشه و ضریح. گریه‌ام گرفت، خادم مرا آورد پایین. آن‌جا ماندم و دو تومانی‌ام را دید می‌زدم که بین ضریح و شیشه‌ها گیر کرده بود. بعد کلاس‌ از کنار دکه‌ی پیراشکی فروشی رد شدم، پیراشکی‌ها تازه بودند و بزرگ. سرم را انداختم پایین. من دیگر بزرگ بودم برای تو.

کنار پل حجتیه یک پیرمرد سید روحانی سوار اتوبوس شد. یادم داده بودند جایم را بدهم به بزرگ‌ترها. آیه‌اش را استاد قرآن سر کلاس یادمان داده بود. زمانی که آیات را موضوعی حفظ می‌کردیم:«یا ایها الذین امنوا اذا قیل لکم تفسحوا فی المجالس فافسحوا.» به زور دستم را کنار پنجره گرفتم و آمدم پایین و گفتم شما بنشینید. صورتم را بوسید. کتاب قرآن کلاس‌مان دستم بود. گفت:«ان شاء الله حافظ کل قرآن بشی، بعدشم مجتهد» بعد از میان بقچه‌ی کوچک گونی شکلش یک پیراشکی در آورد و داد بهم. یادت هست؟ من هنوز فکر می‌کنم به خاطر دعای او قرآن را حفظ کردم. هنوز فکر می کنم بزرگ‌ترین ثواب زندگی‌ام را آن روز کردم.

وقتی هفت ساله بودم به خاطر کار پدرم از تو و شبکه‌های نقره‌ای دور شدم و رفتیم روسیه. دلم هوای شبکه‌های نقره‌ای را داشت. وقتی رسیدم به آیه‌ی ۲۰۰ سوره‌ی بقره، مادرم برای جشن حفظ کردن دویست آیه، یک کیک پیراشکی بزرگ درست کرد و همه‌ی همسایه‌ها را دعوت کرد. نایا آمد، سرایدار آپارتمان‌مان. دلیل جشن را نمی‌فهمید، برایش از قرآن گفتیم و او مشتاق شد بخواند. بعد‌ها فهمیدیم قرآن‌ترجمه‌ی روسی را از کتاب‌خانه‌ای پیدا کرده و خوانده است. نایا می گفت این قرآن شما بهترین کتابی است که خوانده‌ام. نمی‌دانم نایا حالا کجاست و نمی‌دانم حتی زنده است یا نه. اما یقین دارم اگر زنده باشد، از جمله غیر مسلمانانی است اکه از سوزاندن قرآن، دلش به درد آمد.

نه ساله بودم که حفظ قرآن تمام شد. اصلا آن اواخر آدم نمی‌فهمد چطور می‌گذرد. یادت که هست؟ از آن به بعد تازه شرمندگی‌ها شروع شد. وقتی در کوچه‌های قم می‌خواستم فوتبال بازی کنم، ملاک یارکشی بودم. بچه‌ها می‌گفتند: «مسعود، شوت‌هایش خوب است با شما، محمد عرب که دروازه‌بان خوبی است با تیم دیگر و حسین که حافظ قرآن است با شما.» مدلی که هیچ جای دیگر ندیدم، من به خاطر قرآن، مایه‌ی قوت تیمم بودم. وقتی هم کسی خطا می‌کرد با گل، مشکوک بود، باید داور می‌شدم!

                                

توی گیم‌نت، وقتی «کانتر»، ژنرال می‌شد کسی حریفم نبود. تو که خودت می‌دانی آن جا هم این حفظ قرآن، مایه‌ی افتخار می‌شد و کشتن حافظ قرآن، افتخاری بزرگ بود! «یویو» را که یادت هست؟ همیشه «سرور» می‌شد و اسم مرا به «حافظ» تغییر می‌داد. شده بود سوژه‌ی باقی بچه‌ها که هر وقت مرا «دیفیت» می‌کردند، داد و بی داد راه می‌انداختند که «حافظ» را کشتیم، دیگر تیم‌تان از بین رفت. من باید تمام این شرمندگی ها را تحمل می‌کردم، به خاطر عزتی که تو داده‌ای.

اردوی دانش‌آموزی مکه بود. یکی از بچه‌ها با پیرمردی از اهل سنت بحث کرده بود که ما شیعه‌ها بهتر قرآن می خوانیم و دست مرا گرفت و برد. باید می‌شدم مایه‌ی افتخار و تو بودی که کمک کردی. نگاه کردم به شبکه های ضریح پیغمبر(ص) و یاد شبکه‌های نقره‌ای تو کردم و هر آیه‌ای که پرسید بلد بودم خودت هم می‌دانستی، ابتدای جزء شانزده را که پرسید، فقط تا آیه‌ی سوم یادم بود. ادامه‌اش را بلد نبودم و او همان آیه ی دوم قرآن را بست و تشکر کرد.

باورشان نمی‌شد یک شیعه بلد باشد قرآن را با صوت خوش از حفظ بخواند. پیرمرد عرب سنی از کیسه‌اش کیک‌هایی درآورد شبیه پیراشکی، با این تفاوت که عربی بودند و خرما داشتند. تو هنوز هم پیراشکی را از من دریغ نکردی.

جلینگ هندوستان که رفتم در معبد سای‌بابا هم صدای جلینگ می‌آمد. هندوها دعا که می‌کردند درون ظرفی بزرگ، سکه می‌انداختند. شبکه‌های نقره‌ای تو مقابل چشمانم بود و صدای جیلینگ توی گوشم. دوست داشتم صدایش را. دوست داشتم صدای افتادن سکه‌ها را سکه‌ای نداشتم که بیندازم با دوستم رفتیم جلو. عده‌ای در حال خواندن و نواختن موسیقی آیینی بودند. یکی از کارکنان معبد مرا به سمت خود فرا خواند. ریشی بلند، لباسی زرد و خالی قرمز و درشت روی پیشانی. روبه‌رویش ایستادم. انگشت سبابه‌اش را توی ظرفی کرد و مهرش کرد روی پیشانی‌ام. خال قرمز درشت هندی روی پیشانی‌ام خودنمایی می‌کرد. انگلیسی‌اش بد نبود، پرسید از کدام کشوری، گفتم ایران. می دانست مسلمانم. قرآن را می‌شناخت. دوستم گفت حافظ قرآن‌ام. مرد هندو دست کرد و چند سکه به من داد جلینگ صدای سکه‌ها امشب ساعت که از یک بامداد می‌گذرد دلم هوای حرم تو را می‌کند. حرم را وقتی خلوت است دوست دارم. نمی‌دانم چه حالی است. یک راست می‌آیم جلوی ایوان و مثل آدم‌های حق به جانب فقط نگاه‌ات می‌کنم نمی دانم چرا امشب این قدر حس می‌کنم از تو دور شده‌ام.

می‌آیم جلو. کفش‌ها را رها می‌کنم و می‌آیم همان جای همیشگی. آن جا که زاویه‌اش مشرف با پایین پای توست و جان می دهد برای زار زدن و کسی هم نمی‌بیندت چون درون دو تکه دیوار، محصور می‌شوی. می آیم جلو، سرم را می‌گذارم روی شبکه‌ها. صورتم خود به خود میان شبکه‌ها قرار می‌گیرد. دیگر نیاز نیست خادمی باشد که کمکم کند. قدم آن‌قدر بلند شده که باید خم شوم تا درون ضریح را ببینم.

چشمانم را می‌بندم و می گذارم از همان چشم‌های بسته، قطره‌های اشک بیایند تا روی شبکه‌های نقره‌ای. کسی دستش را به شانه‌ام می‌گیرد. برمی‌گردم و نگاه‌اش می‌کنم. چرا باید یک پیرمرد با کلاه در حرم، از این پیراشکی‌های بسته‌بندی تعارف کند؟ نه شب جمعه است و نه چیز دیگر چرا؟ هنوز هم از پیراشکی‌ دریغ نمی‌کنی؟

پیراشکی را توی دستم می‌گیرم و سر را در میان شبکه‌های ضریح نقره‌ای. قرآنی که درون سینه‌ام گذاشته‌ای را آرام می‌خوانم: «لاتقنطوا من رحمه‌الله» دستم را توی جیب می‌کنم. یک سکه‌ی صدتومانی جدید پیدا می‌کنم و می‌اندازم توی ضریح.

این بار صدای سکوت حرم را چیزی می‌شکند.  نه چیزی شبیه صدای جلینگ. صدای شکستن من با صدای جلینگ سکه یکی می‌شود.

پی نوشت: دلم برای حرمت تنگ شده است. بوی کاظمین می دهد صحن هایت، مادر! هنوز هم قلبم محو حسی عجیب است. همانی که موقع دیدن ضریحت مثل برق از وجودم گذشت. آن جا که میان دریای نقره گون، به خط خوش نوشته بودند: یا فاطمة اشفعی لنا...

وفاتت دلم را دوباره راهی حرم کرده است...

 

  • م.عمرانی