پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۷ ق.ظ

بسم الله

و اینجا، وقتی از شب تا صبح نشسته ای پای پی سیِ دوست داشتنی و چشمانت بعد از کلی سر و کله زدن با فضای مجازی قرمز شده است، وقتی دمِ خاموش کردن، دلت نیامده سری به دانلودها نزنی و یک فیلم سینمایی را تا تهش تماشا کرده ای، و بعد از همه ی این ها، صفحه آرایی کتابِ بابا گرفته تا هزارتا هماهنگی ریز و درشت دیگر، وقتی خودت را انداخته ای توی دامنِ وبلاگ، دلت نمی آید چند کلمه ای ننویسی! که لابد به همه ی آن هایی که توی این روزهای رونق تلگرام، هنوز به وبلاگ سر می زنند، بگویی آهاای. من اینجا زنده ام! و نسلمان هنوز منقرض نشده است!

اینجا، وسط یک اتاق که توی قفسه های آن گوشه اش، کلی کتاب نخوانده و کتابِ خوانده و یک عالمه کاغذِ بلاتکلیف روی هم چیده شده اند، و آن کمدِ چوبی قهوه ای که توی طبقه دومش پر است از وسایل فانتزی و بامزه ی خواهر مکرمه، هنوز زنده ام و طبق عادتِ این روزها، دارم به تو فکر می کنم!

و گاهاً خودم هم نمی فهمم توی این پیچش کلام و بازی کلمات، کدام "تو" را قصد کرده ام. تویی که خدایم باشی، تویی که امامم هستی، یا تو. تویی که قرار است فرمانده ی خانه ی آینده مان باشی! هر کدام که باشد، دلم سخت از دوریتان دلتنگ است. و چه کار کنم که از بحرانِ یافت نشدنت، راهی ندارم جز پناه بردن به دو بزرگوار اوّل.

پی نوشت: و عشق، این مقدس ترین واژه ی هستی را توی نگاهِ آخر آن شهیدی دیدم که عکسش لای یکی از آلبوم های مادر است. مقصود این که  از اینا می خوام! نه این چیزهای زمینی. اگر این دلِ بفهمد!

  • م.عمرانی

تو

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

بسم الله

تویی که این روزها ساکتی، ازت خبری نیست، به فکر حالِ من هم باش! تویی که این روزها احساس میکنم از هم دوریم، تویی که این روزها حواست به من نیست، به فکر حالِ من هم باش!

تویی که این روزها، نبودنت، شمعی شده که آهسته توی قلبم می سوزد، تویی که...به فکر حالِ من هم باش!

و تو، از جنسِ نوری. پاکیِ مطلق. و این روزها جایت توی قلبِ سیاهم خالی است. خیلی خالی.

#کوتاه_نوشت

  • م.عمرانی

قرارِ همیشگی

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

 بسم الله

  چرخ می چرخید و زیر نورِ کم سوی چراغ های کوچه، از سایه ها دور می شد. هنوز مانده بود تا برسم. پیچیدم سمت راست. ترق. صدای آتش بازی ها توی آسمان پخش می شد. و لابد یک جایی پشت آن ساختمان بلند، یک جوانه ی قرمزِ روشن توی آسمان می شکفت. توی همین حس و حال، همینطور که منتظر بودم یک راهی از بین صفِ قفل شده ی ماشین ها، توی کوچه پس کوچه های نزدیکِ قرار پیدا کنم، توی همین وضعیتی که دستم را فشرده بوده بودم روی میله های شاخِ گاویِ دوچرخه ی ایرانی ساز، رفتم توی دو سال پیش.


  دو سالِ پیش، همین وقت ها چقدر پر بودم از حسِ نیاز. یک جور احساسِ اضطرابِ این که دانشگاه کجا قبول می شوم؟ یک مقدار برگشتم عقب. همان روزهایی که صبح بلند می شدم، کتاب ها را می چیدم توی یک کیف دستی که از شدتِ حجم زیست شناسی و ریاضی، پُف کرده بود! می گذاشتمش ترکِ همین دوچرخه و همین کوچه های قدیمیِ پیچ در پیچ را رکاب می زدم تا نزدیکی باب الجواد. از گیت رد می شدم. و چقدر کیف داشت تست زدن زیر نورگیرهای کتابخانه گوهرشاد، با آن کتابدارهای بامزه و جالبش، وقتی سر صبح با تو شروع کرده باشم. ناهارِ ماکارونی با سسِ قرمزِ تند، توی سلف سرویس کتابخانه مرکزی و باز دوباره کتابخانه ی گوهرشاد. و یک وقت هایی هم که حوصله ات سر می رفت، می رفتی بینِ انبوهِ کتاب. مثلِ جنگل های استوایی، مثل یک دریاچه ی عمیق، و غرق می شدی توی عناوین و مضامین!


  شب که می شد، ساعت های یازده، بار و بندیلم را جمع می کردم، راه می افتادم سمتِ خانه. بعضی شب ها هم می آمدم پیش تو. سرِ همان قرارِ همیشگی، آن کفشداریِ کنارِ شبستان، توی مسجد گوهرشاد، کنارِ پنجره ی آن اتاقِ کوچکِ جلسه قرائت قرآن که یک طرفش باز می شود به وسعتِ صمیمیتِ نگاهِ تو. هنوز خوب یادم مانده که قرار شده بود پشتیبانِ درسی ام باشی، کمکم کنی توی کنکور. و تو، مثل همیشه، سرم را می گرفتی توی آغوشت، ریه هایم پر می شد از یک نسیمِ خوش بو و دلداریم می دادی. هنوز یادم هست آن همه نگاه های نگرانِ سمت گنبد را که نگذار دور بشوم ازت. و طعمِ قشنگِ دیدار، بعد از اعلام نتایج نهایی.

  راه باز شده بود. رسیدم روی به روی گنبد. و یک جورِ عجیبی رفتم توی خاطره ی آن شب، زیرِ نم نمِ باران، شارع العباس، رو به روی گنبد، و یک پرچمِ سرخ. دلم پر کشید سمتِ کاظمین. شیرینی های خوشمزه ی أفران المراد، غذای نذری حرم و یک عالمه کبوتر. داشتم به راهِ همیشگی فکر می کردم. که می رسد سرِ همان قرار. باب الجواد و یک مسیر سر راست به صحن گوهرشاد. داشتم فکر می کردم که تو همیشه خوش قول بوده ای، حتی وقتی زیرِ قولم زده ام. مهربانی ات زیاد است، می دانم. امّا این روزها فکر می کنم شاید اینجا را یک جورِ قشنگ تری نگاه  می کنی. باب الجواد.


پی نوشت: تولّدت مبارک آقایِ من. هر چند امسال هم جای کادوی تولّد، یک مشت قول و قرارِ شکسته آوردم. امّا عیدی هایت همیشه ناب اند. شک ندارم امسالم از پارسال بهتر است، وقتی با چشمانِ قشنگت نگاهم می کنی. یک جوری که خودم هم می فهمم.

  • م.عمرانی

سخت تر از همه!

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۱ ق.ظ

بسم الله

شاید سخت تر از همه ی این ها، بدتر از دلتنگ شدن، ناجورتر از نبودنِ تو، احساسِ بودنت باشد! این که اگر می دانستم نیستی این قدر منتظر نمی ماندم که از لا به لای سلول های مغزی ام، علف سبز شود. شاید اگر نمی دانستم که یک جایی از این دنیای بزرگ، یک عدد بالِ سفیدِ قشنگ با رگه های صورتی، هست که پرنده ی زندگی ام کامل شود و پرواز کند به آن جاهایی که باید، این جوری نبود!

امّا. خب خودش گفته است شماها را دو تا دو تا آفریده ایم. و من، حیران و سرگردانِ شتابِ زمان و زندگی ماشینی دور و برم، دارم برای آن آرامشِ موعود دعا میکنم.

از تو چه پنهان، (لابد باز هم باید تأکید کنم اینجا که بعداً مشکلات دو چندان نشود!) از تویی که هنوز کشفت نکرده ام، از تویی که اصلاً هنوز نمی دانم کی هستی و از این جور چیزها که فهمیده ام برای رد شدن از مرحله ی زندگی، باید مهاجرت کرد. اصلاً بدون مهاجرت نمی شود زندگی کرد!

هنوز هم دارم به هجرت فکر میکنم. کنده شدن از این زندگیِ روزمره. و خدا می داند چقدر سخت و سنگین است زنجیرهای سیاه تعلق. آزادتر از سرو، رهاتر از پرستو، آرزوهایم برای دهه سوم زندگی. من به دنبال منبع بی همتای آرامش می گردم. دوست دارم بگردم. دوست دارم فکر کنم که دارم به دنبالش می گردم. و کیست که این روزها نداند آرامش یعنی همان عزت و عزت واقعی را جز در خانه ی دوست، جای دیگری نمی دهند؟

گاهی وقت ها فکر می کنم فکر کردنِ به تو، مرا از نور دور می کند. گاهی وقت ها به واژه های سخت فکر میکنم. دهانم خشک می شود. و یادِ "امتحان" می افتم. این روزها به دنبالِ آرامش می گردم. و توی رفت و آمدهای هر چند روز یک بارِ خیابان امام رضا  علیه السلام ، چشمانم، شعاع طلایی گنبد را با ولع می بلعند. خودت بگو آقاجان. آرامش جز در پرچم سبز بالای گنبد است وقتی با طنین نسیم آشنا می شود؟

  • م.عمرانی

طعم سوهان و زعفران!

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ق.ظ

بسم الله

شاعری در قطار قم - مشهد، چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران، بانو!

سیّد حمیدرضا برقعی


ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و شروع دهه کرامت مبارکمون باشه. روزگارمون پر از شادی و برکت به لطف این گوشه های بهشتِ توی کشورمون.

پ.ن: کانال هم داریم!

https://telegram.me/Ayineha

 



  • م.عمرانی

حال خوب کن!

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ

بسم الله

حال خوب کن فقط کتاب نیست. یا تماشای طلوع خورشید، توی یک صبحِ سرد، وقتی که از لا به لای کوه های برف گرفته می آید بیرون و می تابد به خانه های روستایی.

 حال خوب کن فقط طعم نان فتیری  تازه از تنور درآمده و توی کره ی محلی سرخ شده نیست که وقتی شکر رویش می ریزی، خوشمزگی اش جاری می شود توی رگ هایت.

 

 حال خوب کن، گاهی وقت ها، خوش صحبتی و لبخند بعضی آدم هاست. بعضی آدم هایی که تو را نمی شناسند. تو هم آن ها را نمی شناسی! و به حکمِ این شباهت، توی یک شهر شلوغ، وسطِ خط چهار متروی تهران، یا توی تاکسی از احمدآباد تا چهار راه لشکرِ مشهد، لبخندشان را با تو تقسیم می کنند.

 حال خوب کن شاید، آرامشی باشد که بعد جا ماندن از پروازِ تهران، وقتی کارت پروازت هنوز صادر نشده، از گپ زدن با یک دوست می دود توی ذهنت. دوستی که هنوز چند دقیقه نیست باهایش آشنا شده ای.

 

 این جور آدم ها را خیلی دوست دارم. این آدم های بی شیله پیله ی صمیمیِِ خونگرم که هر از چندگاه دیدنشان یک حس خیلی خوبی را می نشاند توی دلت.

 می خواستم بگویم حال خوب کن باشیم! گاهی وقت ها یک جمله گفتن، می تواند یک آدم را چند ساعت و بلکه یک عمر شارژ کند. باور ندارید، خب امتحان کنید!!

 

#حال_خوب_کن


پ.ن: شما هم از این جور آدم ها دیدین تا حالا؟

  • م.عمرانی

چه می خواهد بگوید؟

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ق.ظ

بسم الله

همه ی حواسش را داده بود به شمردن نفس ها. تعدادشان داشت کم می شد. فاصله های بینشان، بیشتر. نشسته بود کنارِ رخت خوابِ پهن شده وسط اتاق. بقیه هم دور تا دور نشسته بودند، منتظر. دستورِ خودِ امام بود: بگو همه جمع شوند.


چشم هایش داشت بسته می شد. آن طرف تر، صدای گریه ی زن ها بلند شده بود. نگاهش را از سقف برداشت و چرخاند روی صورت های نگرانِ دور و برش. سر و صداها خوابیده بود. یک سکوتِ پر از انتظار که چه می خواهد بگوید؟ توی این لحظه های آخر.


صدایِ امام بود که از بین دو لب خشکیده بیرون می تابید. حواستان باشد ها. یادتان نرود. شفاعت ما به کسی که حواسش به نماز نباشد، نمی رسد.


پ.ن: این روزها حسرت بیشتر از روزهای دیگر مهمان دلم شده. یادم نمی رود سالِ پیش، اردیبهشت، یک هفته مانده به پروازِ عمره، از رفتن ماندم. و از آن روز یک چیزی روی دلم سنگینی می کند. حسِ یکی که تا به حال مدینه نرفته. کنارِ قبرستانِ بقیع. و روضه ی کوچه می دود توی قلبم. آه.


#امام_صادق_علیه_السلام

 

  • م.عمرانی