پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

کاش

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

بسم الله

بیمارستانِ رضوی که رسیدیم، نگه داشت کنارِ خیابان. پایم را گذاشتم روی جدول های سفید و سبز.

کیف را از صندلی جلو برداشتم: بفرمایید.

- ده تومانی؟ پول خرد نداری؟

داشبورد و آستر سفیدِ جیب شلوارش را ریخت بیرون. شد پنج و پانصد.

- اشکالی ندارد حاجی. باقی اش را بیانداز صندوق.

- بیا. بیا بنشین برسانمت همان جایی که میخواهی بروی که حلال بشود.

سوار شدم.


نزدیک پیچ دوم بود. ماشین سرعت گرفت. خواستم بگویم اینجا بپیچ چپ، گلویم یاری نکرد.

شبحِ یک پراید سفید، وقتی از سمت چپ پیچید توی مسیر، صدای خشکِ برخورد و دودِ سفیدِ توی کابین، هنوز هم از جلوی چشم هایم رژه می روند. شیشه های نارنجی و سفیدِ چراغ های جلو پخش بود روی کفِ سرد آسفالت.

داشتم به صدقه فکر میکردم. و این که کاش می انداختی اش توی صندوق. اینجوری شاید حلال تر بود.


  • م.عمرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">