پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

گاهی وقت‌ها...

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ


بسم الله

وسط صحرا. یک جوری که آفتاب مثل نیزه فرو می رود توی پوستت. سرِ ظهر. تا جایی که چشمت می بیند، دریاست. از جنس ماسه. شن. قمقمه ات را از توی کوله می آوری بیرون. پر از خالی. تشنگی. وقتی خوشحال می شوی. وقتی که می بینی آن دوردست ها، شمایل چندتایی درخت و احتمالاً چاه آبی پیداست. تلاش. امید. یک حسی که توی وجودت زمزمه می کند: سختی تمام شد.

سردرگم. حیران. وقتی صدای نفس نفس زدن های خودت را می شنوی. وقتی می رسی و چیزی جز سراب پیدا نمی کنی. وقتی خستگی، می نشیند کنار تشنگی ات. می دانی؟ گاهی وقت ها فقط یک راه برایت می ماند. توی این دنیای بزرگ. یک راهی که از بالای سرت شروع می شود. از بین ابرها می گذرد و می رسد به او. گاهی وقت ها، فقط یک نفر می تواند بیاید دنبالِ آدم. دستش را بگیرد. و بکشد بیرون. از بین همه ی سختی ها. خودِ خودش. خدا.


پی نوشت: الان، اینجوری ام! سردرگم. خسته. یک وقت هایی هست که هر چقدر می گردی، پیدایش نمی کنی. نمی رسی به آن جایی که می شود زیر سایه ی خنکِ درخت نشست. و دوست داشت. عاشق بود. آن وقت، می مانی. بدونِ نصفه ی دیگرت.  

گاهی وقت ها، باید همه ی امیدت را جمع کنی توی گلو. زانو بزنی روی خاک. نزدیک غروب. و صدایش کنی. فلسفه ببافی. توجیه بیاوری. عذرخواهی کنی. خواهش. که یک راهی نشانت دهد.

یک وقت هایی توی زندگی هست، که دنیا برایت می شود مثل یک لباس. همانی که تا پارسال اندازه ات بود و الان به زور هم نمی شود پوشیدش. تنگ می شود. با همه ی بزرگی اش.

گاهی وقت ها، غبطه می خوری. حسرت. این که چه جوری می شود سنگِ صبورِ دلِ یکی، همانی است که دل را آفریده. این که معشوق یکی، خودش خالقِ عشق است. شهید. بی نیاز شده از همه ی عشق های زمینی.

وقت هایی هم هست، که دل گرفته از دور و بر. خسته و حیران. می نشینی توی خلوت حجره های دلت. و آرام صدا می زنی: یا حبیب من لا حبیب له...یا خیر حبیب و محبوب.


#هوای_حرم

#کاش

#بر­_می_گردم

 



  • م.عمرانی

سلام کن!

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

 


بسم الله

- بیدار شو.

خواب باغ های بزرگ. جوانه هایی که از دل خاک می آیند بیرون و درخت می شوند. میوه های رنگارنگِ روی شاخه ها. دستم را دراز کردم. گیلاس یاقوت رنگِ رویِ آن شاخه چشمم را گرفته بود...

_ بلند شو. برخیز.

یک صدا. آرام و لطیف. انگار که صاحبش نشسته باشد توی دلت. یک جوری که انگار سلول به سلول تنت را شناور کرده باشند داخلِ صدا.

_ ای خفته در میان پرده های شب. بیدار شو.

چشم هایم را باز کردم. دور و برم پر بود از خالی. تاریک. سرد. داشتم به صدا فکر می کردم. یک حس خوب. مزه کردن نور زیر زبان. بلند شدم. و خودم را کشیدم بالا. همان جایی که بوی نور می داد. آخرش تاریکی تمام شد. خورشید.

اولش کوچک بودم. هم صحبت مورچه ها. از آن به بعدش خوب یادم نمانده است. خاطره ی مبهم هم بازی شدن با نسیم. لرزیدن زیر برفِ زمستان.

حالا بزرگ شده ام. می آیند می نشینند کنارم. پرنده ها را می گویم. از آواز می گویند. نغمه های جدیدی که ساخته اند را برایم می خوانند. و خبر رسیدن بهار را در گوشم زمزمه می کنند.

حالا یک سایه دارم. سایه ی سبزِ خودم. و شاخه هایی پر از یاقوت. گیلاس.

هر وقت به گذشته فکر می کنم، یاد تو می افتم. یادِ صدا. نور. بهار.

 

پ . ن1: شب بود. تازه رسیده بود خانه. می لرزید. رفت زیر پتو. همان وقت بود. آمد توی اتاق. نور. یک صدای لطیف: ای جامه بر سر کشیده. برخیز. و مردم را آگاه کن.

 

پ.ن2: واضح تر از این؟! می گوید ببین. یک نگاه بیانداز به دور و برت. می بینی این زمینی که تا چند وقت پیش مرده بود را چه جوری زنده اش کردیم؟ بهار را می بینی؟! حواست هست اصلا؟!

این ها برای خودت هم هست ها. وقتی مُردی، همینجوری زنده ات می کنیم. بقیه اش زحمت خودت است. درخت گیلاس باشی، شکوفه می کنی. خار باشی، هیچی!

 

پ.ن3: میخواستم بگویم از کنار این ها این قدر راحت رد نشویم! همین جوانه های کوچک روی درخت ها. یک سلامی بکنیم به هر کدامشان. به این پیامبر های کوچک سبز رنگ.

 

پ.ن4: کاش این بهار، آخری اش باشد. آخرین بهارِ بدونِ تو!

 

#بهار

#دارد_می_آید!

#یک_جوانه_یک_پیامبر

#خودت_چطوری؟!!

  • م.عمرانی

ب، مثل بهار!

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ


بسم الله

قِرِچ. قِرِچ. سردیِ قیچی دسته فلزی چسبیده بود به پیشانی ام. دسته های سیاه مو از پیش بند صورتی سُر می خوردند روی زمین. چشمم گشت روی میز رو به رو. قیچی های رنگی. ماشین اصلاحِ آلمانی قهوه ای رنگ. چندتا شانه که توی ظرف الکل، منتظر و حق به جانب داشتند نگاه می کردند. تلفن. انبوهِ کیف های سیاهِ شماره دارِ داخلِ قفسه. وسایل شخصی اصلاحِ مشتری های همیشگی. یخچالِ زیر تلویزیون. چایی ساز و یک بخاری که همین روزها قرار است جمع شود. نگاهم با آیینه چشم در چشم شد. و فهمیدم بهار، دیدنی هم هست! می گفت بهار از توی دلت شروع می شود. مثل درخت ها. یک حس عجیبی که از توی دلت بلند می شود و می دود توی تک تک سلول ها. و خوب که بهاری شدی، می زند بیرون. مثل شکوفه. یادم آمد بهار اسم دیگر تغییر است. شروع. وقتی که عادت های اضافی ات را جارو می کنی. خانه تکانی. و می شوی همانی که از اول بوده ای. حتی قبل از این که پایت برسد این دنیا. همین قدر زلال. همین قدر بهاری!


پ.ن 1: رفته بودم توی بازار. دنبالِ لباس. داشتم فکر می کردم که چقدر جالب! نسل به نسل، خصوصیات بدنی و اندامی انسان ها دارد عوض می شود. لابد داریم می شویم یک گونه ی جدید. یک جوری که همه تغییر کرده اند و مانده ام. بدون تغییر! از این لباس فروشی به آن یکی. قد پیراهن اندازه است، آستین هایش نه. کمرش اندازه است، قدش بلند. یکی نیست بگوید به جای این همه لباس بدن نما و اندامی، یک چیزی درست کنید که به تن آدم برود لااقل!


پ.ن 2: از کفش فروشی رد می شدیم. یک جفت اسپُرت صورتی. چشمم را گرفت. نشانش کرده ام برای تو! تویی که هنوز که هنوز است پیدایت نکرده ام. نصفه ی گمشده ی من!


پ.ن 3: نزدیک شده بود. خیلی نزدیک. یک چشمش روی عقربه ی ساعت بود. و آن یکی، خیره به حرم. زیر لب داشت از بهار می گفت. که کمکش کنی. بشود یک آدمِ دیگر. آدم بشود اصلاً! حَوِّل حالنا الی احسن الحال.


عکس نوشت: زیر باران. بنفشه های کنار حوض. دانشکده!





  • م.عمرانی

بسم الله


اصلاً این نگاره چی هست؟!

نگاره یک دو هفته نامه ی دانش آموزی می باشد! اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان خراسان رضوی! با یک تیراژ جالب در سطح کشور! داشتم بین مطلب ها شنا می کردم، این خورد به پستم! مرتبط هم هست با این ایام. باشد که رستگار شویم!



گزارشی واقعی از یک سفر تخیّلی!

نمی ­دانم شما هم مثل سردبیر محترم به دنبال کردن اخبار تکنولوژی­ های جدید علاقه ­مندید یا نه، اما قطعاً این علاقه شدید سردبیر، تأثیرات عجیبی روی نگاره گذاشته است!

به طور مثال، همین هفته پیش بود که سردبیر با خبر شد ساخت آزمایشی اوّلین ماشین زمان به پایان رسیده است. این بود که با موافقت مسئول استان، تصمیم گرفتیم یک عدد هم برای استفاده اتحادیه خراسان تهیه کنیم!

و از آن جایی که قرار بود گزارش این شماره را درباره­ ی چهارشنبه سوری بنویسم، تصمیم گرفتم برای تکمیل کار، به همراه تیم نگاره، سری به آینده بزنم:



در 26 سال بعد، وقتی از ماشین پیاده شدم، یک ­راست رفتم به دفتر نگاره. سردبیر نشریه، خودم بودم!

مقداری با خودم گپ زدم! بعدش قرار شد در نوشتن مطلب کمکم کند. و از این جا بود که با حامد آشنا شدم. حامد 16 ساله، از نویسندگان جوان نگاره قرن پانزدهم است که اتّفاقاً گزارشش با موضوع چهارشنبه ­ی آخر سال در سال 1418 برنده جایزه­ ی نگاره بلورین شده بود!


نگاره: خب، چی شد که به فکر نوشتن این گزارش افتادی؟

بگذارید از اوّل برایتان تعریف کنم. مثل همیشه باز هم یادش رفته بود قبل از خوابیدن، برق اتاقش را خاموش کند. مادربزرگ اشاره کرد برو و چراغ را خاموش کن.

آرام در را باز کردم. صدای خر و پف ­های پدربزرگ اتاق را به لرزه درآورده بود!

روی میز چیزی برق می­ زد. کمی که رفتم جلو، شناختمش. کلید صندوقچه­ ی توی زیرزمین بود. همان جایی که پدربزرگ وسایل مهمش را نگه می ­داشت. سر راه، کلید را هم به جیب زدم...

بوی نم از زیرزمین بلند می­ شد. دور چراغ 100 وات کوچک را تار عنکبوت گرفته بود. و نور زردرنگی که از آن می ­تابید، پلّه­ های بلند و باریک را روشن می­ کرد.

صندوقچه، پشت یخچال سوخته بود. رفتم سراغش. درش را که باز کردم، باورم نمی­ شد به چه گنج گرانبهایی رسیده ­ام. جلد قرمزش از چند کیلومتری تابلو بود. دفترچه خاطراتی که بارها خواسته بودم بخوانمش و نشده بود. یعنی پدربزرگ نگذاشته بود. می ­گفت خصوصی است!

حسابی سر کیف آمدم! روی مبل پایه شکسته ­ی خاک گرفته­ ای نشستم و شروع کردم به خواندن...


(ای بابا! اینجوری که می افتید توی زحمت! راضی نبودیم ها!! بقیه ش توی ادامه ی مطلبه!)

  • م.عمرانی

میهمان داریم

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

 

بسم الله

صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.

از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر!

خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟

-  بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.


می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.

-  یک چند لحظه ای صبر می کنید؟

برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای  عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.

-  بفرمایید. خوش آمدید.

 

میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.

-  مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.

-  چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.

از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.

 

🔸🔸🔸

 

پی نوشت: خورشید بود. و ماه هم از جنسش. چند وقتی می شد رفته بود. خورشید. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود. و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود. خیمه های شعله ور. گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا. غلاف شمشیر. تازیانه. و این شروع زینب است...


دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.


روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...

 

#بهار_بی_تو_خزان_شد

#مادرم

 

  • م.عمرانی

مثلِ بهار!

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

                                

 

بسم الله

سریع. داشتم می رفتم برسم به مترو. که گوشه ی ذهنم به شکوفه های توی راه گیر کرد! دوربینم را از توی کیف در آوردم. شکوفه های سفید. گلبرگ های نرمِ مینیاتوری با پرچم های طلایی رنگ. جوانه های کوچکِ سبز روی قهوه ایِ سوخته ی درخت. حس و حال زنبورها وقتی بین شکوفه ها گردش می کردند. قاصدک های وسط باغچه. که تک و توک از بین چمن ها نگاهت می کنند. از همان هایی که دوست داری تا دانه ی آخرشان را فوت کنی توی هوا. بدهی دست نسیم تا برساند به دست همانی که باید برسد!

 

چشمم رفت سراغ کفشدوزک. خالدارِ قرمز. با سرعتی که برای پاهای کوچکش عجیب به نظر می رسید، خودش را از شاخه می کشید بالا. وسط راه رفیقش را دید. چند لحظه ای ایستاد به احوال پرسی و باز به راه افتاد. رفت بین شکوفه ها. دوربین هم دنبالش. مهلت نمی داد یک عکس تکی بیاندازم! وسط راه احساس کردم یک چیزی بین پوسته های درخت تکان می خورد. یک عنکبوت خاکستری. خیلی تمیز استتار کرده بود. فکر کردم شاید حوصله ی شوخی نداشته باشد! رفتم سراغ مورچه ای که خودش را به زور انداخته بود توی شکوفه. چقدر قشنگ درست کرده ای این ها را. خدا.

 

پ.ن1: همین چند روز پیش بود. رفته بودم توی فکر شکوفه ها! داشتم نسیم را نفس می کشیدم که شروع شد. اولش یک قطره ی سرد افتاد روی سرم. و بعد بیشتر شد. دوستش داشتم. باران را. ایستادم همان جا و گذاشتم سردی و تازگی هوای آسمان با پوستم آشنا شود. باران می خورد روی شاخه ها. دست شکوفه ها را می گرفت و با باد پرواز می کرد. فکرش را بکن! هم خیس شده باشی هم پر از شکوفه!

 

تمام که شد چیزی تا غروب نمانده بود. انگار یکی نشسته باشد سر حوصله نقاشی کرده باشد. آسمان را. ابرهای سرمه ای و سفید. و پارچه ی طلایی و قرمز خورشید که از این سو تا ته آسمان کشیده شده بود. پرنده هایی که دسته جمعی از بالای درخت های کاج رد می شدند. و یک حس قشنگ. انگار که بخواهی بال دربیاوری از این همه لطافت دور و برت. خورشید پارچه اش را جمع کرده بود. که صدا پیچید. انگار زندگی داشت می خواند. با تک تک شکوفه ها و جوانه هایش. حی علی الصلاه...

 

پ.ن2: بین درخت های دانشکده، اولین بود. توی برگ در آوردن. بید مجنون را می گویم. عشق چه کارها که نمی کند!

 

پ.ن 3: کاش من هم قشنگ باشم. به لطافت بهارِ دور و برم. کاش تو هم...

 

#صدای_پای_بهار

#شکوفه

#کاش


بعداً نوشت: کانال تلگرام هم زده‌ایم! @ayineha

 

  • م.عمرانی

اینستا نوشت 10 / ارزشش را داشت؟!

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ


بسم الله

این­ ها نابغه اند. مثلشان کم است در کشور. نشسته بود رو به روی حیدر و می گفت. حیدری که قرار بود دوباره بشود یک محافظ.

گاهی وقت ها، شغل آدم می شود اعتقادش. جانش را هم پایش می گذارد. این جور وقت ها، بعضی ها یادشان می رود این اعتقاد بوده که ارزش جان آدم را داشته، نه شغل. و اینجاست که یکی می شود محافظ. و یکی، بادیگارد.

داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت. سه گلوله یا ده تا. اصلاً هزارتا. چه فرقی می کند چند بار تنت با سرب گلوله آشنا بشود، وقتی تن خاکی ات شده است یک جان پناه؟ برای گل سرخی که این روزها کم پیدا می شود.

مهندس میثم. دانشمند هسته ای. و یک محافظ. داشتم به خودم فکر می کردم. به تو. به محافظ هایی که تا الان داشته ایم. صدای گلوله. ترکش داغ خمپاره. شنی تانک. مین والمری. و یک نفر که جانش را گذاشت سر اعتقادش. برای امروزِ من و تو. یک گردان. یک لشکر.

تونل رسید به نور. فیلم تمام شد. امّا فکرم هنوز از پیش حیدر بلند نشده بود. یک نگاه به خودم می انداختم و یک نگاه به همه ی آن هایی که تا حالا رفته اند. می روند. و خواهند رفت. تا من بمانم. زندگی کنم. داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت؟

می گفت ما محافظیم. فکر نکن فیش حقوقی ارزش جانم را دارد. نه. محافظ آن هایی هستیم که اگر نباشند، کار نظام می ماند. داشتم به خودم فکر می کردم. به همه ی محافظ هایم...

پ.ن 1: می گفت من خیبری ام. خیبری سوز دارد. دود ندارد! یادم آمد خیبری ها دو دسته می شوند. یا میثم اند. یا حیدر. جزء کدام دسته ایم؟! #آژانس_شیشه_ای

پ.ن3 : توی این شهرِ غریب، باران خیلی می چسبد. هوای دلم تازه شد. خدا قوّت، ابراهیم!

#ابراهیم_حاتمی_کیا

#بادیگارد

#دانشکده_علوم

#صدای_پای_بهار

#شروع

  • م.عمرانی

انگار که.../ اینستا نوشت 9

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

بسم الله

انگار که دوشنبه باشد. یا شنبه. بدون تفاوت. یک جوری که فرقش را فقط می توانستی توی کیفت پیدا کنی: امروز آناتومی داریم یا بافت شناسی؟

انگار یکی دستش را دراز کند توی دنیای تو. از پشت لباست بگیرد، محکم بکشدت بیرون. یکهویی.

یک حس عجیب. اسمش را چی می گذاری مهم نیست. شوک. تلنگر. زلزله. یک چیزی که خیلی قشنگ ایستاده جلویت و همه معادلاتت را ریخته بهم. انگار که بخواهد با زبان بی زبانی حالی ات کند: من هم هستم ها! دارم می آیم. میفهمی بشر؟ ملتفتی؟!

وقتی توی مسیر تکراری تریای دانشکده تا کلاس، دنیایت تازه می شود. حسِ با مزه ی دیدن شکوفه ها روی درخت. نفس کشیدن بوی بهار توی نسیم بعد از ظهر. باران. انگار بخواهد بیدارت کند. سر حال بیاوردت. و مشت مشت قطره های خنکِ آب را می پاشد توی صورتت!


پ.ن1: آهای ملت! دارد می آید. هیس! خوب گوش کن!! صدایش را می شنوی؟! صدای پای بهار!


پ.ن2: دیروز بود. تصمیم گرفتم. از همان کنارِ شکوفه ها. که نگذارم این آرزوهای رنگیِ توی دلم، در حد یک رؤیای قشنگ بمانند روی طاقچه! کمکم کن. که برسم. به همان آرزوهایی که تقریباً همه شان می رسند به تو! خدا.


پ.ن 3: خستگی. یک تصمیم دیگر هم گرفتم که کاش بمانم سرش. خسته شده ام از نوشتن عاشقانه هایی که نه می خوانی شان، نه میبینی! خسته شده ام از تفاوت. همان هایی که گهگاه مثل خنجر دسته صدفی، می رود توی قلبم. اشتباه که شاخ و دم ندارد! راست نوشته بودم توی همان چند پستِ قبل. عشق باید حقیقی باشد. تقلبی اش جواب نمی دهد!  جنس تقلبی نمی خواهم دیگر. دوست دارم دستم را بدهم به دست خودش. اگر خواست، خودش دستمان را می گذارد توی دستِ هم!


#عشق_حقیقی

#خدا

#یک_عاشقانه_آرام

#صدای_پای_بهار

#فرار_کن_از_روزمرگی!

#شکوفه

  • م.عمرانی

ستاد انتخاباتت کو؟!/ اینستا نوشت 8

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ


بسم الله

کافیه! هر قدر که بحث کردیم سر انتخابات. حالا میشه یک نفس راحت کشید. آرامش رسیدن به یک تصمیم. کاش یادمون بمونه ارزش دوستی بالاتر از این حرفهاست. از همه ی بحث های سیاسی!

 

پ.ن1: سخته. خیلی. این که بدونی نقطه های اشتراکت کم شده. با یک نفر. همونی که فکرش سخت از ذهنت جدا میشه. از قلبت.

 

پ.ن2: عشقی را دوست دارم که بدون مرز باشد. مرزهای سیاسی. جغرافیایی.

این که چه جوری فکر میکنی، امّا، مهم است. عشق چیزی نیست جز گفتگوی قلب ها. کاش قلبهایمان بفهمند حرف هم را. کاش.

 

در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست

ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟!


#یک_دل_خسته

#کاش

#آرزوهای_رنگارنگ

#هوای_حرم

#مادر_جز_تو_چه_کسی_کمکم_میکند؟

  • م.عمرانی