پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

خوب؟!

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ



بسم الله

بالاخره ایستاد. یک صدایی پیچید توی قطار: ایستگاهِ پارک ملّت. کیفم را انداختم روی دوشم. فکرم چسبیده بود به پنجره­ ی رو به رو. درخت های سبز. آسمان. دویدم سمت کلاس. انگار یک چیزی کم بود. یک حسی که گاهی وقت ها می آید سراغت. از جنس همان چیزهایی که گاهی گم می شوند. توی ذهنت.

پایینِ پله ها. یک کتِ سیاه تنش بود. موهای سفید. یک واکر. داشت خودش را می کشید بالا. یک نگاهم ماند روی ساعت: سلام پدرجان...

یک الهی خیر ببینی. و دویدنِ دوباره. کلاس شروع شده بود. نشستم یک گوشه. سررسید قرمز و طلایی ام  را باز کردم. عیدیِ سالِ پیش مادربزرگ. توی هر صفحه اش، یک پیچ و تاب اسلیمی رفته بود تا بالا. و یک جمله.

صفحه ی آخر. یک حدیث. برترین کارِ شیعیانِ ما، انتظار فرج است. یک مقدار پایین ترش، خطِ خودم بود. یک فلش که از انتظار می رسید به کار: منظورش این است که خوب باشی. با خودت. با بقیه. با خدا.


پی نوشت1: شبیهِ گندم های طلایی. توی یک دشتِ قشنگ. سیب های سرخِ روی درخت. برکت. می گفت پر برکت است. برای شیعه هایمان. یک جوری که پر برکت تر از او به دنیا نیامده. جوادش را می گفت.


پی نوشت2: یک بازارِ پر پیچ و خم. یک مغازه ی سر نبش. ترشی فروشی: ابوطرشی! یک مقدار آن طرف تر، سایه ی یک گنبد طلایی، افتاده است روی آن یکی. از دالان که رد بشوی، یک حس آشنا می ریزد توی قلبت. بوی صحن گوهرشاد. دو تا گنبد که دوست داری بغلشان کنی. صف غذایِ حضرتِ توی حرم. شوید پلو. چایی داغ عراقی. چقدر دلم تنگ می شود این روزها. برای کاظمین.


پی نوشت 3: عادت کرده ام. رفت و آمدم شده از باب الجواد. یک الهام. انگار می دانم به این در، بیشتر نگاه می کنی. آقاجان. توی این روزها، عیدی ما را برسان!


#تولدت_مبارک_مولای_من

#جواد_الائمه

#اَفضَل_ اعمال_شیعتنا_انتظارُ_الفَرَج

  • م.عمرانی

یک صدای قشنگ

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بسم الله

چند وقتی هست. مانده توی قلبم. یک عالمه حرفِ نگفته. صفحه های سفید دفترچه ای که پر شده. وقتی حوصله ی تایپ کردن نداری.

چند وقتی هست. منتظرم. یک جورهایی نگران. بیشتر از همه یاد ماه رمضان می افتم. دمِ افطار. ماهِ عسل. تیتراژ. دستِ منو بگیر...حالم جهنمه...


دلم برایت تنگ شده. معصومیت روزهای قشنگ کودکی. آرامش ذهنی. دنیای قشنگ. و دو تا بال برای پریدن توی آسمان رنگی خیال. برای خودِ تو. تویی که گاهی فکر میکنم یک جایی به هم رسیده ایم. و بعد دیده ام تو نیستی. دلم برایت تنگ شده. ولی به کسی نگو.


پ.ن: یک زمین بزرگ. پر از آدم. منتظر ایستاده اند. سکوت. و یک صدای قشنگ که می پیچد توی آسمان: أین الرجبیون. انگار خدا دارد لبخند می زند...

گفته بود از جنس بهشت است. یک نوشیدنی گوارا. که قرار است نوش جان روزه دارها بشود. همان هایی که حواسشان بود. به ماهِ رجب.





  • م.عمرانی

یک بانو، هزاران بهار

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

بسم الله


سکانس یکم


شیر را ریخت توی قابلمه. گذاشت روی اجاق. نگاهش چرخید روی پنجره. داشت تاریک می شد. زمزمه ی اذان مسجد که پیچید توی خانه، تازه وضویش را گرفته بود.

نمازش که تمام شد، چادرش را تا کرد. گذاشت روی طاقچه. سفره را پهن کرد وسطِ اتاق. چند کاسه شیر. یک ظرف خرما. تازه.

گرما از شیر جدا می شد و می نشست روی لب هایش. کاسه را آورد نزدیک تر. یک صدا. تلاقی آهن و چوب. فکرش رفت سمت کلونِ در.

- بفرمایید.

- ثواب دارد. چند وقتی هست. چیزی نخورده ام. پدرم همین چند روز پیش رفت به رحمت خدا. نان آورمان بود.

برگشت توی اتاق. چشم در چشم شد. علی. درستش همین بود.

برگشته بود توی اتاق. کاسه های خالی روی سفره. چشم در چشم شد. علی. کوزه را برداشته بود. یک کاسه پر از آب. گرفت طرفش. روزه ات قبول. فاطمه جان!


یک مقدار بالاتر. توی آسمان. نشسته بود لا به لای ابرها. ماه. داشت به دیشب فکر می کرد. مگر می شود آخر؟ دو روز. افطار با آب؟


ولی حواسش نبود. بالاتر. یکی داشت نگاه می کرد. یک لبخند. شیرین. مثل شکلات. انگار نشسته باشد به تماشای فردا شب. زمزمه کرد: و یطعمون الطعام علی حبه...


سکانس دوم


- بروید کنار. شاهزاده می آیند. بروید کنار.

 رفته بود توی حال و هوای بچگی. زندگی توی ایران. همان وقت هایی که دخترِ پادشاه می آمد بازار. فریادهای مردم. از سرِ شادی. احترام. تعجب. از لباس های گران قیمت و مدِ روز. چشم هایی که با دهان باز خیره شده بودند به یک عالمه ثروت.

 نگاهش افتاده بود به چادر. قدیمی شده بود. کهنه. وصله داشت. چرا اینجوری؟ از دختر پادشاه که کمتر نیست. دختر پیامبر است.


نشسته بود کنارش:  بابا! سلمان از لباس من تعجب کرد. چند وقتی می شود. فرش توی خانه مان شده پوستِ گوسفند. همانی که روز، شترمان رویش علف می خورد. و شب رویش می خوابیم.


 یک کاسه ی میناکاری شده. بزرگ. شبیه دریا. از همان هایی که صبرشان به این راحتی ها لبریز نمی شود.


سکانس سوم


- بوی من را که می فهمد خب!

مهمان آمده بود. دویده بود توی اتاق. چادرش را برداشته بود. مهمان که رفت، بلند شد. ایستاد جلوی دختر:

دخترم! چرا چادر سرت کردی؟ تو که می دانستی. نمی دید.

گفته بود من که می دیدمش.

گرفته بود توی بغلش. محکم: فاطمه جان! تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.


پی نوشت 1: ایستاده بود. پشت در. نگران. دعا از لب هایش بلند می شد. یک گریه ی ظریف. نوزاد. دوید داخل. چشمهایش برق می زد: خوش آمدی. مادرِ پدرت.


پی نوشت 2: نشسته بود توی هواپیما. قرار بود برسند ایران. یک انقلاب. کلی آدمِ منتظر. میکروفونش را آورد جلو: الان چه حسی دارید؟

 - هیچی!

یک آدم. از جنس همان هایی که دلت می خواهد بغلشان کنی. یک روحِ بزرگ. روح الله.

 

پی نوشت 3: یکی. مهربان. مثل مادر. یکی که دوست دارد. همه مان را. تولدش مبارک. بر همه. همه ی بانوان با حیای سرزمینم.

 

#یا_فاطمه_اشفعی_لنا_فی_الجنه

#تولد_روح_الله

 

  • م.عمرانی

نوروزتون، میمون!

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ق.ظ


بسم الله

هر کی در جریان نباشد، ما که خوب می دانیم چه اتفاقی دارد می افتد. طلا؟ نه. گران نشده! یک نگاهی بیانداز به دور و برت. چیزی عوض نشده؟ آهان. حالا شد! شکوفه ها را ببین. بهار دارد می آید! دمِ بهار بود. گفتیم برویم ببینیم نظرشان راجع به عید چیست. با ما همراه باشید!


سکانس اول/ ظرف میوه

اینجوری که نمی شود. یک لحظه سکوت. یکی یکی صحبت کنید بفهمم چی می گویید! خب اوّل از همه شما بفرمایید:

-      به نام خدا. به بینندگان محترم سلام عرض می کنم. موز هستم. از ظرف میوه ی توی پذیرایی.

-      نظر شما در مورد عید نوروز چی هست؟

-      اعتراض دارم آقا. شما خودتون خانواده دارین؟

-      خب...آره!

-      این چه وضعیتی هست؟ خودت خوشت می آید توی مهمانی، جلوی خانواده، لباس از تنت در بیاورند؟! من اعتراض دارم...!

-      نفر بعدی.

-      بله. از تهیه کننده ی خوب برنامه تون تشکر می کنم. اسمم پرتقال هست ولی صدام می کنن: پرتخال! می خواستم بگم عید خیلی چیز خوبی هست. همه می آیند عید دیدنی. دور هم جمع می شوند و کنار میوه خوردن و بازی کردن با گوشی هایشان، چند دقیقه ای هم از حال هم دیگر می پرسند!  می خواستم به خانم های توی خونه توصیه کنم این پوست قشنگِ نارنجی بنده رو دور نریزید! کلی کار میشه باهاش کرد.

-      چی مثلاً؟

-      مربای پوست پرتقال خوردی تا حالا؟!

-      خب. بینندگان گرامی، این قسمت از برنامه ی ما به پایان...

-      آقا صبر کن. من جا موندم!

-      بله. شما هم بفرمایید!

-      کیوی هستم. از اینجا، ته ظرفِ میوه، سال نو رو به بیننده های توی خونه تبریک می گم. جدیداً یک سری شایعاتی رواج پیدا کرده که ما با خانواده ی سیب زمینی وصلت کردیم. حتی دیده شده به ما گفتن: سیب زمینیِ موکت شده! می خواستم از همین تریبون، از سیب زمینی اعلام برائت کنم!


سکانس دوم / سفره هفت سین

-      سلام. می توانم نظرتان را راجع به عید نوروز بپرسم؟

-      بله. سلام. سبزه هستم. از این که اینجا هستم، خیلی خوشحال هستم!

-      عید نوروز چه جوری هست از نظرِ شما؟

-      سوال خیلی خوبی پرسیدید. اِممم...خب در کل عید دوست دارم! خوش می گذرد. همه خوشحالند!

-      حرفی، توصیه ای برای بیننده های توی خانه ندارید؟

-      راستش می خواستم بگم ما را که از قدیم الایام می گذاشتند سرِ سفره ی هفت سین، به نمایندگی از شکوفه ها، گل ها و باقی عموزاده ها بوده. و کلاً بنده توی کار جوشکاری و ازدواج نقشی ندارم. باید اضافه کنم که این جانب شفا هم نمی دهم! پارسال، دختر همسایه آمده بود عید دیدنی. تا دانه ی آخرِ بنده را گره نزد، خیالش راحت نشد!

آهان. ضمناً بشه که وقتی کارتان با بنده تمام شد، یک جایی توی خاک بکارید. رشد می کنم. خوبه! مورد داشتیم سبزه ی بنده خدا را بعد از 13 روز، فرستاده اند سرِ شاخه ی درخت!

-      حرف دیگری ندارید؟

-      نه! ولی این قرمزِ کوچولوی توی تنگ دارد دست و بالک می زند. ببینید شاید کاری چیزی داشته باشد.


سکانس سوم/ تنگ ماهی

-      سلام. نظر شما راجع به نوروز چیست؟ اگر ممکن هست سریعتر بفرمایید تا میکروفون داخل آب، نسوخته!

-      بله. می خواستم بگم...ببخشید. اوّل سلام می کنم به شما و بچّه های توی خونه. نوروز رو دوست دارم. از وقتی خریده شدم تا الان، کلی چیزهای جالب دیده ام. از اینجا، توی تنگ، همه ی قیافه ها کاریکاتوری دیده می شود، و خب، می خندم!

شنیدم یک کمپینی راه انداخته اند که ماهی قرمز نخریم و از این حرفها. می خواستم بگم اگر هم خریدید، در جریان باشین، ما معمولاً عادت نداریم پیتزا و شیرینی بخوریم! رو دل می کنیم!

-      حرفی؟ آرزویی؟

-      دوست دارم عید که تموم شد، یک سر برم پیشِ فامیل. توی پارکِ وسطِ شهر، یک استخر بزرگ درست کردند. خانواده اونجا هستن!


سکانس چهارم / میزِ کامپیوتر

-      نظر شما راجع به عید چی هست؟

-      گرمه آقا. داغه!

-      چی شده؟

-      دارم دود می کنم. از صبح تا شب در حالِ کارم. یکی دو تا نیستند که. یکی با لپ تاپش آمده. آن یکی تبلت ش را از توی جیبش در آورده. همه هم بلا استثناء دارند دانلود می کنند. خب چیزی نمی ماند از آدم که!

-      بله. متوجه شدم. و حرفِ آخر؟

-      به عنوان یک مودم وای فای عرض می کنم، اگر آمدید عید دیدنی، یک چند دقیقه ای امان بدید، یک مقداری سرد بشم من!



سکانس آخر/ باغ وحش

همان طور که در جریان هستید، امسال، سال چیز هستش. میمون! و به همین خاطر آمدیم نظر خودشون رو راجع به سال جدید بپرسیم.

-      سلام. نظرتون راجع به سال نو...

-      ولم کنین آقا. دست بردارین از سرم. پوستم رو کندید شما!

-      چطور شده؟

-      کاریکاتور من رو کشیدند. هر جایی خواستند وصل کردند روی دیوار. شکایت می کنم. وکیل می گیرم. غیر قانونیه این کار!

-      حالا نمیشه نظرتون رو راجع به عید بگید؟

-      خب...آرزو می کنم سال میمونی داشته باشین، همه تون.

-      ممنون! بینندگان عزیز، تا برنامه ای دیگر، شما رو به خدای بزرگ می سپارم...عه! ولم کن...کمک!

-      عیدی منو میدی یا نه؟!




  • م.عمرانی

چیز باشیم!

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

 

کاری از مجید خسرو انجم

بسم الله

رسیدیم! از برف ­ها رد شدیم. و حالا اینجا هستیم: توی ایستگاهِ بهار!

اینجا، هر چیزی یک شکلی دارد. یک رنگ و بویی. مثلاً: شکوفه سفید و خوش بو می باشد!

از این روی، گفتیم دورِ هم ببینیم شروعِ بهار، چه شکلی باشیم بهتره!


1.     1.خوشحال باشیم!


مگر می شود؟ بالاخره عید شده. سگرمه های آدم که نمی تواند همیشه توی هم باشد! بخصوص توی بهار. حالا بنده خدا یک کاری کرده است دیگر. اشتباه که شاخ و دم ندارد. پیش هم می آید! مطمئنیم خودمان هم تا حالا اشتباه نکرده ایم توی زندگی؟ دمِ عید، به نظرم خوشحال باشیم! اگر چیزی آن گوشه های عمیق دلمان هست، بیاوریمش بیرون. ببخشیم هم را. برویم عید دیدنی!


2.     2.شیک باشیم!

درخت! با شما نبودم. منظورم این است که حتی درخت هم فهمیده است سال نویی، باید یک لباس درست و حسابی تنش کند. شده پر از شکوفه. وحی مُنزَل که نیست. نو نبود، نبود! مهم این است که چیز باشد. پاکیزه!


3.     3.مهربون باشیم!

دو تا حالت بیشتر ندارد! من و تویی که اینجا دور هم نشسته ایم، یا عضو این دسته ایم یا آن دسته! بعضی ها عیدی می دهند. بعضی ها هم می گیرند! به همین راحتی. البته بد نیست اوّل سال، با هم مهربون باشیم! هدیه بدهیم به هم. ولی گناه هم دارد بنده ی خدا. مراعات عیدی دهنده را هم بکنیم! مورد داشتیم مهمان ها را گروگان گرفته بوده!


4.     4.متحوّل باشیم!

سه، دو، یک. بله! عید شد یکهو! چطوری؟ خب. نجومی اش اینجوری می شود: زمین یک دورِ کامل، دورِ خورشید گشت. جایش توی فضا عوض شد! همه اش همین؟ خب ما هم که کمتر نیستیم از زمین. آدمیم بالاخره!

نه عزیزم. با شما هستم! منظورم نبود بری آن طرف تر بنشینی! جایمان را عوض کنیم. تغییر کنیم یعنی. یک قدم برویم جلوتر!


5.     5.حرف گوش کن باشیم!

کلی وقت گذاشته ام. از وقتی این قدری بوده! از شیرخوارگی اش تا همین الان که قد دارد اندازه ی زرافه! انتظار دارم خب. که حرف گوش کند. وقتی برای حال خودش یک چیزی را می گویم، انجام بدهد دیگر.

حالا یکی هست، بزرگمان نکرده فقط. فقط دوستمان نداشته. یک جوری از ما خوشش می آمده که خودش درستمان کرده. آفریده!

یک مقدار هم بد نیست توی بهار، حرف گوش کن باشیم! ببینیم چی خواسته ازمان، خدا.


6.     6.مراقب باشیم!

چشم بر هم زدیم. یک سال گذشت. خوب یا بد؟ فرق آدم های موفق با بقیه همین است دیگر. از یک جایی که رد می شوند، یک نگاهی می اندازند به پشت سر. ببینند کدام کارهایشان با حال بوده. توی فهرست کارهای درست و حسابی می نویسند. از همان هایی که باعث می شوند آدم پیشرفت کند. بعضی از کارها هم هستند، زیاد جالب به نظر نمی رسند. آن ها را هم می گذارند توی یک فهرست دیگر. یادشان باشد برای ادامه ی مسیر.

مراقب باشیم!  یک وقت نشود از یک سوراخ، دو بار بگزد ما را، این مارِ حسابی!


7.    7.... باشیم!

تمام نمی شود که! جا دارد هنوز. نظر تو چیست؟


پی نوشت: سال 95 هم تمام می شود. مثل بقیه سال هایی که تا الان گذشته. تمام شدنش زیاد مهم نیست. عمر است دیگر. می گذرد. مهم «چطوری» تمام شدنش است! یک بنده خدایی می گفت طلاست! منظورش همین وقت هایی بود که گاهی وقت ها، همینجوری این طرف و آن طرف خرج می کنیم ها!


راستی: عیدتان مبارک! برای هم دعا کنیم. برای سربلندی گربه ی دوست داشتنی مان. برای پیروزی همه ی آن هایی که این وقت از سال، دور از خانواده، برای امنیت تلاش می کنند. همه ی آن هایی که کار می کنند. برای خدا. و البته از ازدواج جوان ها هم یادتان نرود!

  • م.عمرانی