پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

شین مثل دکتر شیخ!

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله


یکم. آخرین نفر که از در بیرون رفت، رفتم داخل. می خواستم اوّلین نفری باشم که بعد از یک روز کار، خسته نباشید را یک جوری می گویم که قند توی دلِ بابا آب شود. گوشه ی اتاق، پشتِ همان پاراوانِ سفید، یک مقدار آن طرف تر از تختِ معاینه، یک روشویی کوچک بود. انگار بابا داشت یک چیزهایی را با الکل شست و شو می داد. رفتم جلوتر. همینطور که سلام از دهانم می آمد بیرون، داشتم به یک فرآیند عجیب نگاه می کردم. ضدعفونی کردنِ درهای فلزیِ نوشابه!

-      این چه کاری است آخر باباجان؟! این ها را می خواهید چکار کنید خب؟

وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. برایم بزرگتر شده بود. وقتی برگشتیم خانه، با یک کیسه پلاستیکی درِ نوشابه ی تمیز شده که قرار بود صبحِ زود، قبل از آمدن بیمارها، کنارِ مطب پخش شود. بابا می گفت بعضی ها ندارند همین 5 ریالیِ ویزیت را که بیاندازند توی صندوقِ مطب که صدا کند! و این درهای نوشابه تمیز قرار بود مراقب باشند. که مبادا آبروی یکی برود به خاطر پول. و یک وقت آلودگی نیاید روی دست ها. وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. شاید برای همین بود که اسمش یک احترامِ دیگری داشت. دکتر شیخ.

 

دوم. سر صبح بود. تازه کرکره را کشیده بودم بالا. یک مغازه ی سبزی فروشیِ نُقلی داشتم توی محله ی بازار سرشور، نزدیک حرم امام رضا. یک نفر، اتوکشیده، یک کیفِ سیاه هم گرفته بود دستش، آمد تو. دفترچه اش را درآورد و سرِ حوصله، قیمتِ چند قلم سبزی را یادداشت کرد. بعد هم تشکر کرد، کلاهش را گذاشت روی سرش و رفت.

شده بود کارِ همیشگی اش. هر چند وقت یک بار می آمد، قیمت ها را یادداشت می کرد و می رفت. بدونِ این که سفارشی داشته باشد، سبزی بخرد. یک روز حوصله ام سر رفت. گفتم آقاجان، مگر بازرس میوه و تره بار هستی شما؟! صاف ایستاد:  نه. من دکتر شیخ هستم. مطبم توی همین بازار سرشور است. قیمتِ سبزی ها را یادداشت می کنم تا آن هایی را تجویز کنم برای مریض ها که ارزان تر در می آید.



سوم. گفتم دکتر! خسته نشدید؟ با این سن، این همه کار، با موتورسیکلت رفتن و آمدنتان چی است دیگر؟ یک ماشین بگیرید و  خلاص!

 گفت: می دانی؟ خانه ی بیمارهایم توی کوچه های پیچ در پیچ است عزیزجان. توی بیشترشان ماشین نمی رود. وقتی می روم عیادتشان، با همین موتورسیکلت راحت ترم.


چهارم. نشسته بود توی جمعِ شاگردان. که کاغذ و قلم گرفته بودند دستشان و هر چه می گفت را با دقت می نوشتند. صدایش را بلند کرد. جوری که همه بشنوند: مردمِ هر شهر، به سه چیز نیاز دارند که در مسائل دنیا و آخرت به آن ها مراجعه کنند. جوری که اگر آن ها را نداشته باشند، سرگردان می مانند. دین شناسِ دانا و با تقوا، حاکمِ نیکوکاری که از او اطاعت می شود، و پزشکِ دانای موردِ اعتماد.

آن طرف تر یکی روی کاغذ داشت می نوشت: قال الصادق علیه السلام: مردم شهر به سه چیز نیاز دارند...پزشک دانای موردِ اعتماد.


پی نوشت: داشتم به همه ی سختی ها فکر می کردم. از این سال های طولانی تحصیل گرفته تا وزنِ جنگیدن با بیماری که یکهو بعد از هفت سال، روی دوشت سنگین می شود. داشتم به همه ی لذت ها فکر می کردم. لبخندِ آن مادری که دخترِ 5 ساله اش تازه خوب شده است. یا دعاهای آن پیرزن، روی تخت بیمارستان، وقتی دردهایش کم شد.

به این که بیمار مهم است، ارزش دارد و به این که خدمت، همین نشانِ قشنگِ نورانی است که روی لباسِ سفیدِ من و تو برق می زند. داشتم به موارد استثنا فکر می کردم. این که باید جلوی خطاها را گرفت. باید بهتر شد و مهربان تر.

داشتم فکر می کردم به یکی که چند سال پیش، توی مشهد، طبابت می کرد و هنوز که امروز است، اسمش زنده است. شبیهِ آن درختِ چنارِ بزرگِ توی بیمارستان امام رضا. همان قدر سر سبز و قشنگ. داشتم فکر می کردم به دکتر شیخ.


#روز_پزشک_مبارک!

#تولد_ابوعلی_سینا!

#دکتر_شیخ_باشیم


خب! شمای مخاطب پزشکی فعلی ایران را چه جوری ارزیابی می کنید؟!



 

 

  • م.عمرانی

اینستا نوشت 10 / ارزشش را داشت؟!

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ


بسم الله

این­ ها نابغه اند. مثلشان کم است در کشور. نشسته بود رو به روی حیدر و می گفت. حیدری که قرار بود دوباره بشود یک محافظ.

گاهی وقت ها، شغل آدم می شود اعتقادش. جانش را هم پایش می گذارد. این جور وقت ها، بعضی ها یادشان می رود این اعتقاد بوده که ارزش جان آدم را داشته، نه شغل. و اینجاست که یکی می شود محافظ. و یکی، بادیگارد.

داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت. سه گلوله یا ده تا. اصلاً هزارتا. چه فرقی می کند چند بار تنت با سرب گلوله آشنا بشود، وقتی تن خاکی ات شده است یک جان پناه؟ برای گل سرخی که این روزها کم پیدا می شود.

مهندس میثم. دانشمند هسته ای. و یک محافظ. داشتم به خودم فکر می کردم. به تو. به محافظ هایی که تا الان داشته ایم. صدای گلوله. ترکش داغ خمپاره. شنی تانک. مین والمری. و یک نفر که جانش را گذاشت سر اعتقادش. برای امروزِ من و تو. یک گردان. یک لشکر.

تونل رسید به نور. فیلم تمام شد. امّا فکرم هنوز از پیش حیدر بلند نشده بود. یک نگاه به خودم می انداختم و یک نگاه به همه ی آن هایی که تا حالا رفته اند. می روند. و خواهند رفت. تا من بمانم. زندگی کنم. داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت؟

می گفت ما محافظیم. فکر نکن فیش حقوقی ارزش جانم را دارد. نه. محافظ آن هایی هستیم که اگر نباشند، کار نظام می ماند. داشتم به خودم فکر می کردم. به همه ی محافظ هایم...

پ.ن 1: می گفت من خیبری ام. خیبری سوز دارد. دود ندارد! یادم آمد خیبری ها دو دسته می شوند. یا میثم اند. یا حیدر. جزء کدام دسته ایم؟! #آژانس_شیشه_ای

پ.ن3 : توی این شهرِ غریب، باران خیلی می چسبد. هوای دلم تازه شد. خدا قوّت، ابراهیم!

#ابراهیم_حاتمی_کیا

#بادیگارد

#دانشکده_علوم

#صدای_پای_بهار

#شروع

  • م.عمرانی

انگار که.../ اینستا نوشت 9

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

بسم الله

انگار که دوشنبه باشد. یا شنبه. بدون تفاوت. یک جوری که فرقش را فقط می توانستی توی کیفت پیدا کنی: امروز آناتومی داریم یا بافت شناسی؟

انگار یکی دستش را دراز کند توی دنیای تو. از پشت لباست بگیرد، محکم بکشدت بیرون. یکهویی.

یک حس عجیب. اسمش را چی می گذاری مهم نیست. شوک. تلنگر. زلزله. یک چیزی که خیلی قشنگ ایستاده جلویت و همه معادلاتت را ریخته بهم. انگار که بخواهد با زبان بی زبانی حالی ات کند: من هم هستم ها! دارم می آیم. میفهمی بشر؟ ملتفتی؟!

وقتی توی مسیر تکراری تریای دانشکده تا کلاس، دنیایت تازه می شود. حسِ با مزه ی دیدن شکوفه ها روی درخت. نفس کشیدن بوی بهار توی نسیم بعد از ظهر. باران. انگار بخواهد بیدارت کند. سر حال بیاوردت. و مشت مشت قطره های خنکِ آب را می پاشد توی صورتت!


پ.ن1: آهای ملت! دارد می آید. هیس! خوب گوش کن!! صدایش را می شنوی؟! صدای پای بهار!


پ.ن2: دیروز بود. تصمیم گرفتم. از همان کنارِ شکوفه ها. که نگذارم این آرزوهای رنگیِ توی دلم، در حد یک رؤیای قشنگ بمانند روی طاقچه! کمکم کن. که برسم. به همان آرزوهایی که تقریباً همه شان می رسند به تو! خدا.


پ.ن 3: خستگی. یک تصمیم دیگر هم گرفتم که کاش بمانم سرش. خسته شده ام از نوشتن عاشقانه هایی که نه می خوانی شان، نه میبینی! خسته شده ام از تفاوت. همان هایی که گهگاه مثل خنجر دسته صدفی، می رود توی قلبم. اشتباه که شاخ و دم ندارد! راست نوشته بودم توی همان چند پستِ قبل. عشق باید حقیقی باشد. تقلبی اش جواب نمی دهد!  جنس تقلبی نمی خواهم دیگر. دوست دارم دستم را بدهم به دست خودش. اگر خواست، خودش دستمان را می گذارد توی دستِ هم!


#عشق_حقیقی

#خدا

#یک_عاشقانه_آرام

#صدای_پای_بهار

#فرار_کن_از_روزمرگی!

#شکوفه

  • م.عمرانی

ستاد انتخاباتت کو؟!/ اینستا نوشت 8

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ


بسم الله

کافیه! هر قدر که بحث کردیم سر انتخابات. حالا میشه یک نفس راحت کشید. آرامش رسیدن به یک تصمیم. کاش یادمون بمونه ارزش دوستی بالاتر از این حرفهاست. از همه ی بحث های سیاسی!

 

پ.ن1: سخته. خیلی. این که بدونی نقطه های اشتراکت کم شده. با یک نفر. همونی که فکرش سخت از ذهنت جدا میشه. از قلبت.

 

پ.ن2: عشقی را دوست دارم که بدون مرز باشد. مرزهای سیاسی. جغرافیایی.

این که چه جوری فکر میکنی، امّا، مهم است. عشق چیزی نیست جز گفتگوی قلب ها. کاش قلبهایمان بفهمند حرف هم را. کاش.

 

در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست

ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟!


#یک_دل_خسته

#کاش

#آرزوهای_رنگارنگ

#هوای_حرم

#مادر_جز_تو_چه_کسی_کمکم_میکند؟

  • م.عمرانی

س، مثل سرخ! / اینستا نوشت 7

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ


بسم الله

-       یک لحظه وایستا شکوفه. یک چیزی یادم رفت.

دست کرد توی کیفش. و آورد بیرون. خرس کوچک عروسکی. شکلاتی. با یک پاپیون قرمز روی گوشش.

-       این برای منه؟

-       آره عزیزم. ولنتاین مبارکت باشه. میخواستم بهت بگم هیچ کس حتی خودتم نمی دونی چقدر دوستت دارم...

کنار ایستگاه مترو. تابلوی نئونی سرخ رنگ: هدیه ولنتاین. ارزان تر از همه جا. چشمم دوید توی ویترین. یک قلب کریستالی. سرخ. کنارش نوشته بود: هدیه ای خاص برای خاص‌ترین مخاطبتان!

چشمم خیره مانده بود به ویترین. یک عالمه رنگ. و دلم شاید هزاران کیلومتر آن طرف تر بود: می ریخت روی زمین. آسفالت خیابان. گرم بود. سرخ. دستش را کشید روی دستم و ته مانده ی رمقش را ریخت روی لب هایش: برگشتی شهر، بگو به همه. تا آخرش هستیم. پای حرم. چشمش ثابت شد. روی آسمان. و خودش انگار پرواز کرد. به آسمان.

نشسته بودم رو به روی حرم. هر از چند گاهی شلیک گلوله ای سکوت ذهنم را می شکست. داشتم به رنگ فکر می کردم. سرخ. قصه ی عاشق و معشوق یک رنگ بیشتر ندارد انگار. یکرنگی. سرخ.

اینجا هم ولنتاین است. فقط هدیه ها مقداری فرق دارد جنسش. رنگش ولی همان است. همان سنت قدیمی عشّاق. سرخ. هدیه ایست به تو. خون همه مان. می گفت: #کلّنا_عباسک_یا_زینب.

پ.ن1: تولدت مبارک باشد بانو. شبیه آیینه ای. برای مادرت. همان قدر صاف و صمیمی. انگار هر وقت دلت برای مدینه می گیرد، می شود پیدایش کنی. در جغرافیای دلت. دمشق.

#بانوی_آیینه‌ها

پ.ن2: مبارک باشد. یکی از مهمترین ها هستید. در نظام سلامت هر کشور.

#روز_پرستار

پ.ن3: گاهی وقت ها فکر می کنم ما خودمان چی کم داریم مگر؟ یک تمدن خوب. فرهنگ درست و حسابی. حیف نیست می رویم از روی دست بعضی ها نگاه می کنیم؟ داشتم فرهنگنامه ام را ورق می زدم. آخرش سیر تاریخی تمدن ها را کشیده بود. وقتی اینجا، ایران، بزرگترین تمدن ها داشتند رشد می کردند، بعضی ها تازه اسب را اهلی کرده بودند!

پ.ن4: خیلی چیز خوبیست. دوستش دارم. باید بگردیم دنبال خالصش. تقلبی هایش جواب نمی دهد! #عشق

  • م.عمرانی

صدای پای بهار / اینستا نوشت 6

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ

بسم الله

از خواب که بلند می شود، تعجب نمی کند! خورشید را می گویم. سی و شش سال همین وضع است. صبح که می شود، می آید بالای کوه می نشیند، پاهایش را آویزان می کند و با تک تک شعله های طلایی اش، موج را نگاه می کند. رود را. هوا را مزه می کند. می خندد. از شنیدن بوی شکوفه های گیلاس.

قصه، قصه ی عجیبی ست. داستان یک تغییر. چه حال و هوایی دارد وقتی نوروز می افتد وسط زمستان! گل های نرگس که از میان برف لبخند می زنند. و موج های دریا. که دست در دست نسیم صبح گاهی، بهار را زمزمه می کنند.

پ.ن 1: از پرستو پرسیدم. می گفت از بین ابرها که نگاه می کنم، خیابان را شبیه رود می بینم. موج های رنگارنگ. راست می گفت. اینجا ایران است. 22 بهمن. روز تحویل سال. بهار. و موج هایی از جنس مردم.

 

پ.ن 2: چند سال پیش بود. در یکی از شبکه های ایتالیا. می گفت به نام خدایی که از ناوهای آمریکایی بزرگتر است. یک حس جالب. وقتی یکی را داری که حواسش به تو هست. هوایت را دارد. آن وقت دیگر نمی ترسی. دلت قرص می شود. یاد مرد افتادم. وقتی دستگیرش کرده بودند. می گفت می ترسیدند. و من بهشان دلداری می دادم! یاد یکی افتادم که در تمام این سال ها ایستاده است. محکم. یک حس عجیب که در وجودم سبز می شود. شب. هوای سرد. ساعت نه. و صدای پای بهار. "الله اکبر"هایی که محله را پر کرده است. از بوی گل. بوی سوسن و یاسمن!

 

پ.ن 3: دیگر نمی ترسم. مثل تو. مثل همه مان. و خدایی که کنارمان هست. کنارمان بوده. در تمام خوبی ها و سختی های زندگی. جنگ. پیروزی. تحریم. بهار. #فردا_می_آییم. #همه_مان. تا همه بدانند. غیرت ایرانی مسلمان را.

 

#پوستر_وطنی

#بهار

#تولدت_مبارک

#عشق

#هر_جای_دنیایی_دلم_اونجاس

#بیا_دل_به_دریا_بزن_شک_نکن

#مرگ_بر_تمام_ظلم

 

پ.ن4: فایل با کیفیتش را از اینجا دریافت کنید.

  • م.عمرانی

پرِ پرواز / اینستا نوشت 5

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۷ ق.ظ

بسم الله

می سوخت. درد از وجودش شعله می کشید. در قلبش می پیچید و می رسید به پیشانی تب دارش. مثل شمع. ذوب می شد. از عشق. آرام چشمانش را بست.

در باز شد. سرآسیمه دوید توی اتاق. دلش لرزید. رفت کنار تخت. نفس هایش به شماره افتاده بود. چشمش گرم شد. شبنمی چکید. مثل قطره های سرم. که یکی پس از دیگری با خونِ یخ کرده اش مخلوط می شدند. از میان پوست و گوشت عبور کرد و رسید به قلب خسته اش. زمزمه کرد: نرو. بالاخره آمدم...

اولش خوب نمی دید. سایه هایی مبهم. و بعد دیدگانش به تابش روی معشوق روشن شد. انگار که زندگی دوباره در رگ هایش جریان یافته باشد. و زنده شد. به عشق!


پ.ن1: مثل قصه ها. دوست دارم از دوری ات بی تاب شوم. در میان تب و بیماری و درد دست و پا بزنم. و آن وقت تو از راه برسی. دستت را بکشی روی سرم. و دوباره زنده شوم.

اما انگار داستان ما جور دیگریست. تو کنارم نشسته ای. با دستان مهربانت موهایم را نوازش می کنی. و من کیلومترها دورتر میان صحرا، تشنه، به دنبالت می گردم. به دنبال خودم. خودت. گم شده ام انگار. این تو نیستی که رفته ای. منم که همه ی این سال ها اسیر بوده ام. یک قفسِ بزرگ. پر از رنگ و لعاب. و یک تن خاکی. غل و زنجیر.

حالا، اینجا میان صحرا نفس نفس می زنم. تا خودم را پیدا کنم. تو را.


پ.ن2: عاشقانه ی من و تو با همه ی عالم فرق می کند. تو مرا بیشتر از خودم دوست داری و من...بگذار بیایم. برسم. ببینم. از میان این همه حجاب. دوستت ندارم به اندازه ای که باید. قبول. اما عاشقم. عاشقِ دوست داشتنت.


پ.ن3: می گفت: الهی فقد هَرَبتُ اِلیک...


کاملا بی ربط: خیلی سخت است. شناخت عشق از هوس. خوب است که برایت بال بشود. پرِ پرواز. عشقی که به خاک زنجیرت کند را...

#عشق

#دوستت_دارم

#الهی_هب_لی_کمال_الانقطاع_الیک

#یک_عاشقانه_آرام

#روستای_پدری_خراسان_شمالی


  • م.عمرانی

عشق علیه السلام - روایت یک سفر - قسمت یکم

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

بسم الله

کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خاکستری و بوقی ممتد که اندکی پس از آن گوش هایم را پر کرد. و افکارم مثل نخ تسبیحی بود که وسط خیابان پاره شد! دستی تکان دادم به نشانه ی عذرخواهی و قدم هایم را محکم کردم تا برسم یک جای امن!

نسیم ملایمی موهایم را بهم می ریزد. اگر کمی دقت کنی، شاید بتوانی چند تکه ابر سفید را در آغوش آسمان پیدا کنی. شلوغ است. شهر، واژه ی عجیبی ست. آسمانش را خوب می نگرم. هاله ای گنبدگون از مه بر سرش سایه انداخته است. قهوه ای مایل به خاکستری. جنب و جوش را می توانی ببینی. ماشین هایی که با سرعت از سوی ویکیل آباد به فرودگاه در حال حرکتند. یا راننده تاکسی هایی که فریاد می زنند، تقی آباد یک نفر.

من اما فارغم از این جریان. کرخه تا راین در گوشم تکرار می شود و در تمام طول مسیر تا دانشکده به نگاه فکر می کنم. نگاه به شهر. نگاه به زندگی. عشق. به نگاهی که گاهی وقت ها عوض شده است. تغییر. واژه ی غریبیست. زندگی در بیرون از من جریان دارد. و درونم انگار کوهی از یخ است که آرام آرام آب می شود. شبنم پنجره ی چشمانم را می پوشاند. اشک زیباست. همچون آیینه کمک می کند به جای دیدن بیرون، بتوانی لحظاتی چند درون را هم ببینی.

شهر شلوغ است. آسمان خاکستری. ساختمان های کوچک و بزرگ. از سنگ و سیمان و چوب. یاد اولین روز مدرسه ام می افتم. اول مهر. این شهر چقدر با آن دریا فرق دارد. ساعت هاست که در هواپیماییم. و من فراموش کردم ما از روی ابرها می گذریم یا ابرها از زیر بال هواپیما.


راستش را بخواهی، باورم نمی شود اینجا، چند هزار متر بالاتر از سطح دریا، ترک

گربه ی وطن کرده ام. شبیه یک رؤیاست. چشمم را می زند. دارد در میان دریایی سرخ غروب می کند. خورشید. اما درونم انگار تازه اذان صبح را گفته اند. خودم هم باورم نمی شود. اما دارم می آیم. این را نوشته های روی بلیت به من می گویند. آمده ام تا بیایم لب فرات. به این امید که دریا را در درونم زنده کنم. من آمده ام. از این به بعدش را دیگر میهمان تواَم. گفته اند میهمان نوازی. این طور نیست؟

و چقدر شیرین است پذیرایی شدن در سر سفره ات از دستان عباس. علیه السلام.

و این گونه بود که سفر آغاز شد.

هفده و شش دقیقه. یکشنبه هشتم آذرماه. هفدهم صفر 1437. بر فراز آسمان عراق.

 

 

  • م.عمرانی

یک راز...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله

هیجان در وجودش ریشه دواند. خوشحالی را می توانستی در برق چشم های سیاهش ببینی. فکری از ذهنش گذشت. قلبش به سوزش افتاد. رو کرد به خورشید که تازه داشت از پشت کوهستان های دور بالا می آمد. افتاد روی خاک. و کمی بعد، خورشید بود که با ناباوری، گریه های قهرمان را نگاه می کرد...

دنبال حقیقت عشق بود. روشنایی محض. تقصیر خودش نبود. این حس از کودکی در کنارش قد کشیده بود. معلم پیرش را دوست داشت. مهربان بود. و دانشمند. از زندگی زیاد سر در می آورد. همان قدر که در کار خودش استاد بود: بهترین طبیعی دان دنیا.

احساس کرد دیگر چیزی نمانده است. در پشت نفس های به شماره افتاده اش، فرشته ی مرگ را به روشنی می دید. دستش را گرفت. و لحظه ای به خود بالید. شاگردش حالا بزرگ شده بود. جوانی شده بود برای خودش. برومند. و راز را آهسته در گوشش زمزمه کرد.


آیینه از ازل همان جا بود. بر فراز کوهستان بزرگ. رو به خورشید. و دور تا دورش را بهترین افراد هر قرن مهر و امضا کرده بودند. اسم آیینه را گذاشته بودند عشق. و حقیقت هستی بود که از میان آیینه جان می گرفت و بر دیدگان تماشاگران می تابید.

تاب نیاورد. سیاهی زیاد شده بود. تاریکی. به حقیقت چه نیازی بود وقتی کسی دنبالش نمی آمد؟ باران گرفت. و صاعقه مانند پتکی، هزاران تکه اش را به دست باد سپرد. تکه ها را در آغوش گرفت. و هر کدام را در گوشه ای از زمین رها کرد. تا نشانه ای باشد از نور و حقیقتی که از ازل بر نسل بشر تابیده است.

راز می گفت حقیقت را باید در آیینه دید. کوله پشتی اش را محکم کرد. دستان مادرش را بوسید. پدرش را در آغوش گرفت و در گرگ و میش هوا به راه افتاد. کجا؟ دقیق نمی دانست. به دنبال تکه های گمشده. در شهرها و صحراها سفر می کرد. استاد به او گفته بود چگونه می توان پیدایش کرد. هر کجا نور بیشتر است، تکه ای از آیینه را می شود یافت.



مثل ابرهایی که در آسمان می خرامیدند. موهایش سفید شده بود. اما نشاط جوانی را می شد در قلبش دید. و هاله ای خورشید که صورتش را در بر گرفته بود. رفت بالای تپه. رو به خورشید. و بقچه اش را پهن کرد روی زمین. وقتش رسیده بود که آیینه کامل شود. آه که چقدر برای دیدن این لحظه روزشماری کرده بود. رؤیاهای جوانی اش. چشم هایش را بست. آخرین تکه را در جای خودش گذاشت و بندها را محکم کرد.

قلبش بیشتر از همیشه می تپید. هیجان و اضطراب. چشمش را آرام باز کرد. و تعجبی عمیق. خودش را می دید. موهایی سفید. چهره ای آرام. و دیگر هیچ. چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. موهایی سفید...

ایستاد. به افق نگاه کرد. سردرگم بود. پس عشق کجاست؟ حقیقت؟ و انگار که چیزی یادش آمده باشد دوباره آیینه را نگاه کرد. خودش بود. تمام این مدت. چیزی که فرسنگ ها برای جستجویش راه رفته بود را در کنارش داشته است. از لحظه ای که به دنیا آمده بود. و حتی قبل تر از آن. از ازل.

یاد جمله ای افتاد که از استادش شنیده بود. گفته بود می خواهی بشناسی اش؟ مهربان ترین معشوق دنیا را که او هم عاشق توست؟ خودت را بشناس اول. باور نکرده بود. مگر می شود؟ و حالا شده بود. و تو، نور مطلق هستی، معنی و روح واژه ی عشق. تو تمام این مدت کنارم بوده ای و من تو را نمی دیده ام. در پشت پرده های نابینایی ام سرگردان جستجوی تو بودم و صدایت را نمی شنیدم. که با طنینی آرامش بخش نجوا می کردی: من اینجا هستم. از این سو بیا.

خوشحال بود. از این که راز را یافته است. و شرمگین. افتاد روی خاک. زانو زد. سرش را به زیر انداخت و در میان هق هق هایش، زمزمه کرد. مرا ببخش...دیر پیدایت کردم...


پی نوشت: آیینه ی من و تو کجاست؟


ممنون. از دوستی که راه و رسم آیینه ها را یادم داد...

 

  • م.عمرانی