پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

لحظه ها

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

بسم الله

و من نفهمیدم گفته ها از آمدن لحظه ها درست می شوند

یا لحظه ها خلق شده اند تا گفته شوند...

  • م.عمرانی

وقتی من نیستم!

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ق.ظ

بسم الله

شیر آب را که توی کاسه ی سفالی باز کردم، انگار ماهی قرمزِ نقاشی از لا به لای اسلیمی ها، جان گرفت. از بین گل های پشت پنجره، یکی را چیدم، انداختم توی آب. و آشپزخانه پر شد از بوی شمعدانی صورتی.

توی هال، بابا برای سفرآماده شده بود. کیفش را گرفته بود توی دستش و داشت زیر گوش داداش علی یک چیزهایی زمزمه می کرد. رفتم جلو، صورتم را بوسید. همه مان را نوازش کرد. همه ی خواهرها و برادرهای کوچکتر را. دست داداش علی را گرفت، گذاشت توی دست هایمان: بچه های من! وقتی نیستم، علی مواظب شماست. به حرفش گوش کنیدها.

بابا توی پیچ و تاب کوچه و لا به لای عطر شمعدانی، از نگاه نگرانم دور شد. گرمی دست علی را روی شانه هایم احساس می کردم. و آرامش خیالم را بغل کرد.

 

پی نوشت: هنوز هم مواظب ماست. این را از احساسِ گرمایِ محبت آمیزِ دستانش روی سرم فهمیدم. وقتی توی ایوان نجف، پدرانه، نگاهم می کرد. سوال توی ذهنم می پیچد. طوفان درست می شود. من چقدر به حرف هایش گوش کرده ام؟


#عید_غدیر_مبارک!

#سید­های_گرامی_التماس_دعا_داریم!!

 

 

  • م.عمرانی

تازه می شود!

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ق.ظ

هو المحبوب

باران لطافت خیال توست

که با همان ضرباهنگ همیشگی

از ناودان خانه های شمالی

به ذهن تشنه ام سرازیر می شود

و دریا همان حجم آبی مهر است

که در شوق زیارت نسیم نگاهت

به رقص درآمده

باران لطافت خیال توست

که با رسیدنش

هوای دلم تازه می شود

  • م.عمرانی

بسم الله

خب. اول از منوی قالب، ویرایش ساختار فعلی را انتخاب کنید. بعد، باید کدِ عکس را پیدا کنید. درست همان جایی که منوی اصلی تمام می شود. یعنی اینجا: (برای کیفیت بیشتر روی تصویر کلیک کنید )



بعد بروید سراغ یک عکس. ابعادش را با فوتوشاپ یا هر نرم افزار مخصوص ویرایش تصویر، به ابغاد دلخواه ( 960 در 200 پیکسل) تغییر دهید. یعنی یک صفحه ی سفید در ابعاد دلخواه باز کرده، بخش مورد نظر از تصویر را کراپ نموده و در صفحه ی سفید جا سار نمایید!
بعد از این، شما نیاز دارید تا عکس را در اینترنت آپلود کنید. برای این کار picofile.com را پیشنهاد میکنم. نهایتاً لینک تصویر خودتان را به جای لینک تصویر همیشگی، ما بین "..."، در ساختار کدهای قالب اضافه کنید. دکمه تایید را بزنید. تبریک میگویم. شما موفق شدید!
پ.ن: سفارشات پذیرفته می شود!









  • م.عمرانی

کاش

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

بسم الله

بیمارستانِ رضوی که رسیدیم، نگه داشت کنارِ خیابان. پایم را گذاشتم روی جدول های سفید و سبز.

کیف را از صندلی جلو برداشتم: بفرمایید.

- ده تومانی؟ پول خرد نداری؟

داشبورد و آستر سفیدِ جیب شلوارش را ریخت بیرون. شد پنج و پانصد.

- اشکالی ندارد حاجی. باقی اش را بیانداز صندوق.

- بیا. بیا بنشین برسانمت همان جایی که میخواهی بروی که حلال بشود.

سوار شدم.


نزدیک پیچ دوم بود. ماشین سرعت گرفت. خواستم بگویم اینجا بپیچ چپ، گلویم یاری نکرد.

شبحِ یک پراید سفید، وقتی از سمت چپ پیچید توی مسیر، صدای خشکِ برخورد و دودِ سفیدِ توی کابین، هنوز هم از جلوی چشم هایم رژه می روند. شیشه های نارنجی و سفیدِ چراغ های جلو پخش بود روی کفِ سرد آسفالت.

داشتم به صدقه فکر میکردم. و این که کاش می انداختی اش توی صندوق. اینجوری شاید حلال تر بود.


  • م.عمرانی

فقط گنجشک مرا فهمید!

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ق.ظ

هو المحبوب


عاشق شدم...

برای کسی که هست این دور و برها

 و می خواند

 این کلماتِ نوشته شده بر مبنای صفر و یک را

 فقط گنجشکِ روی شاخه ی انار مرا فهمید

سپیده ی صبح، وقتی تو را دید که دوشادوش نسیم

به چشمانِ خفته ی من لبخند می زدی

عاشق شدم و شب، به وقت ستاره ها

عطر تو را میان چفیه ی سپید نفس کشیدم

و خورشید طلوع کرد


  • م.عمرانی

این روزها/3

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ق.ظ

بسم الله

این روزها فقط دلم برایت تنگ می شود. همین! یک جایی آن گوشه ها، لا به لای کارها، گاهاً احساس میکنم جایت خالی است. تقصیر خودت هست دیگر. البته از حق نگذریم، من هم بی تقصیر نیستم!

گاهی وقت ها احساس میکنم دستم نمی رود به نوشتن برای تو. آخر نوشته هایم خود به خود به مادر ختم می شود. یا به گنبدِ طلایی توس. شاید این هم از آن لطف هایی است که تا حالا نصیبم شده. که ساکت و آرام بمانم و خودِ آقا یک فکری بردارد برایم. هر چه باشد، انتخابِ آقا حرف ندارد!

  • م.عمرانی

اندر حکایتِ یخچالِ نانوایی سنگک!

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله

نشسته بودیم دورِ دوستان توی گروهِ تلگرام که یک عزیزی سرمان بازی درآورد! که بیایید چالشِ توصیفِ یخچالِ نانوایی سنگکی! این هم حاصل بداهه نویسی های همین اتفاق است. باشد که رستگار شویم!



اگر با شاطر سلام و علیکی داشته باشی و وقت نان گرفتن، خودت را بتپانی توی دکانِ نانوایی سر کوچه، و اگر حوصله داشته باشی با نگاهت چرخی در اطراف بزنی، حتما آن یخچالِ شش فوتِ پارس را، توی یک فرورفتگی وسطِ دیوارِ شرقی خواهی دید! بدنه ی سفید و براق یخچال بدجوری با کاشی های چرک گرفته ی نانوایی سر جنگ دارد. جلوتر که بروی، سر و صدای موتورش، گوشت را پر می کند. و صدای نانوا می آید که یخچال، متعلق بوده به کدبانوی منزل و همین چند روز پیش موتورش سوخته است. داده همین تعمیراتِ یخچالِ سرِ بازار، یک موتور دست دوم چینی رویش انداخته و آورده است برای استفاده ی مغازه. اگر این را نمی گفت هم، از دو تا سنجاقکِ آهنربایی آبی و زرد روی گوشه ی سمت راست، بالای یخچال، درست کنار نوشته ی نقره ای پارس، می توانستی این را بفهمی!


رفاقتتان با نانوا اگر بیشتر باشد و رویت بشود در یخچال را باز کنی، چیزهای جالب تری هم هست. (البته اگر پررو باشی هم همین اتفاق می افتد و خیلی هم به رابطه ات با نانوا ربطی ندارد!)

یک کاسه  رویی یخ، حجم جایخی مکعب مستطیل و برفک گرفته ی یخچال را پر کرده است. از همان ها که اگر به بدنه اش دست بزنی، دستت به فلزِ سردش می چسبد! یک بستنی لیوانی میهن با طعم کاکائو هم یک مقدار آن طرف تر، به زور کنار کاسه یخ چپانده شده است! نیم خورده ی همین پنج دقیقه ی پیشِ شاطر است! از قاشق پلاستیکی فروشده وسط بستنی می شود فهمید و البته بقایای شیری رنگِ گوشه ی سبیلِ شاطر!


از جایخی که بگذری، دو تیغه ی فشرده از پلاستیک شفاف می بینی و یک محفظه ی مخصوصِ میوه. روی طبقه ی اوّل از بالا، یک کاسه ی ملامینِ گل دار، دو تا تکه ی 6 سانتی مستطیل شکل پنیر لیقوان را توی خودش گرفته است. یک مقداری هم آب پنیر از گوشه ی ظرف لبریز شده روی گل های سرخِ کاسه و چکه هایش را می شود تا کفِ یخچال پی گرفت! توی یک کاسه ی پلاستیکی، از این هایی که به قاعده ی کف دست است، حجم شله زرد و دارچینِ قهوه ای رویش خودنمایی می کند. لابد از نذری های عید هفته ی پیشِ همسایه هاست.


 یک طبقه پایین تر، پارچِ پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ جا خوش کرده است. از این هایی که رنگ و رویشان پریده و بیشتر شبیه این گوجه فرنگی های زپرتیِ میوه فروشی مش رجب که جدیداً به کوچه کناری منتقل شده می ماند! اگر همینطوری چشمی بخواهی اندازه بگیری، پارچ به قدر 4 لیوان آب دارد. یک حجم سفتی هم داخلش است که وقتی پارچ را تکان می دهی، صدا می کند. یخ بعید است باشد. جای یخ توی جایخی است! بنا به احتمال زیاد، باز دندان مصنوعی های خمیرگیرِ نانوایی است که شب گذاشته توی پارچ و یادش رفته بردارد! اگر در پارچ را برداریم...بله، خودش است!


یک مقدار آن طرف تر، توی یک ماهیتابه ی دسته آبی که یک قسمتِ دسته اش با آتش سیاه شده، نصفِ نیمرو با چند پر گوجه ی ریز شده، جا خوش کرده که لابد خورنده ی امر، سیر شده و میلش به ادامه نبوده.

توی جعبه ی میوه ها، دو تا خیار که یکی شان پلاسیده است، یک عدد گوجه فرنگی، و یک قاچِ شتری از خربزه جا شده است. یک حجم پارچه پیچ هم همان جا می توان دید. لای پارچه ی گل دار را اگر باز کنی، بوی ریحانِ سبز می زند بیرون!


توی در یخچال، جا تخم مرغی را می توان دید با سه تا تخم مرغِ قهوه ای رنگِ محلی که این روزها کمتر گیر می آید، دو تا جا برای گذاشتنِ خرت و پرت که تویش یک ظرفِ شیشه ای با در سبز و  پر از کنجدِ پاک کرده گذاشته اند. و توی آن یکی، شربتِ ضدسرفه به انضمام یک ورق قرص سرماخوردگی که دوتا خانه ی گردش خالی است. و پایینِ همه ی این ها، یک محفظه ی باریکی هست که تعبیه کرده اند برای نوشیدنی جات. یک عدد دلستر لیمویی عالیس که تا نصفش مانده را می شود دید.


بعد از این ها، لابد نانِ سفارشیِ خاش خاشی ات آماده شده، باید نان را بگذاری لای پارچه ای که خانم گذاشته توی جیب کتت، با آن دستِ آزادت به شاطر دست بدهی، یک لبخند ملیح به همه ی ملتِ توی صف بزنی و بیایی بیرون! آن وسط اگر یک صدای زنانه ی "الهی ذلیل بشوی که جا میزنی" هم شنیدی، زیاد توجه نکن!


#چالش!

#نانوایی_سنگکی

#یخچال_زبان_بسته!


  • م.عمرانی

شین مثل دکتر شیخ!

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله


یکم. آخرین نفر که از در بیرون رفت، رفتم داخل. می خواستم اوّلین نفری باشم که بعد از یک روز کار، خسته نباشید را یک جوری می گویم که قند توی دلِ بابا آب شود. گوشه ی اتاق، پشتِ همان پاراوانِ سفید، یک مقدار آن طرف تر از تختِ معاینه، یک روشویی کوچک بود. انگار بابا داشت یک چیزهایی را با الکل شست و شو می داد. رفتم جلوتر. همینطور که سلام از دهانم می آمد بیرون، داشتم به یک فرآیند عجیب نگاه می کردم. ضدعفونی کردنِ درهای فلزیِ نوشابه!

-      این چه کاری است آخر باباجان؟! این ها را می خواهید چکار کنید خب؟

وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. برایم بزرگتر شده بود. وقتی برگشتیم خانه، با یک کیسه پلاستیکی درِ نوشابه ی تمیز شده که قرار بود صبحِ زود، قبل از آمدن بیمارها، کنارِ مطب پخش شود. بابا می گفت بعضی ها ندارند همین 5 ریالیِ ویزیت را که بیاندازند توی صندوقِ مطب که صدا کند! و این درهای نوشابه تمیز قرار بود مراقب باشند. که مبادا آبروی یکی برود به خاطر پول. و یک وقت آلودگی نیاید روی دست ها. وقتی رسیدیم خانه، یک جورِ دیگری به بابا نگاه می کردم. شاید برای همین بود که اسمش یک احترامِ دیگری داشت. دکتر شیخ.

 

دوم. سر صبح بود. تازه کرکره را کشیده بودم بالا. یک مغازه ی سبزی فروشیِ نُقلی داشتم توی محله ی بازار سرشور، نزدیک حرم امام رضا. یک نفر، اتوکشیده، یک کیفِ سیاه هم گرفته بود دستش، آمد تو. دفترچه اش را درآورد و سرِ حوصله، قیمتِ چند قلم سبزی را یادداشت کرد. بعد هم تشکر کرد، کلاهش را گذاشت روی سرش و رفت.

شده بود کارِ همیشگی اش. هر چند وقت یک بار می آمد، قیمت ها را یادداشت می کرد و می رفت. بدونِ این که سفارشی داشته باشد، سبزی بخرد. یک روز حوصله ام سر رفت. گفتم آقاجان، مگر بازرس میوه و تره بار هستی شما؟! صاف ایستاد:  نه. من دکتر شیخ هستم. مطبم توی همین بازار سرشور است. قیمتِ سبزی ها را یادداشت می کنم تا آن هایی را تجویز کنم برای مریض ها که ارزان تر در می آید.



سوم. گفتم دکتر! خسته نشدید؟ با این سن، این همه کار، با موتورسیکلت رفتن و آمدنتان چی است دیگر؟ یک ماشین بگیرید و  خلاص!

 گفت: می دانی؟ خانه ی بیمارهایم توی کوچه های پیچ در پیچ است عزیزجان. توی بیشترشان ماشین نمی رود. وقتی می روم عیادتشان، با همین موتورسیکلت راحت ترم.


چهارم. نشسته بود توی جمعِ شاگردان. که کاغذ و قلم گرفته بودند دستشان و هر چه می گفت را با دقت می نوشتند. صدایش را بلند کرد. جوری که همه بشنوند: مردمِ هر شهر، به سه چیز نیاز دارند که در مسائل دنیا و آخرت به آن ها مراجعه کنند. جوری که اگر آن ها را نداشته باشند، سرگردان می مانند. دین شناسِ دانا و با تقوا، حاکمِ نیکوکاری که از او اطاعت می شود، و پزشکِ دانای موردِ اعتماد.

آن طرف تر یکی روی کاغذ داشت می نوشت: قال الصادق علیه السلام: مردم شهر به سه چیز نیاز دارند...پزشک دانای موردِ اعتماد.


پی نوشت: داشتم به همه ی سختی ها فکر می کردم. از این سال های طولانی تحصیل گرفته تا وزنِ جنگیدن با بیماری که یکهو بعد از هفت سال، روی دوشت سنگین می شود. داشتم به همه ی لذت ها فکر می کردم. لبخندِ آن مادری که دخترِ 5 ساله اش تازه خوب شده است. یا دعاهای آن پیرزن، روی تخت بیمارستان، وقتی دردهایش کم شد.

به این که بیمار مهم است، ارزش دارد و به این که خدمت، همین نشانِ قشنگِ نورانی است که روی لباسِ سفیدِ من و تو برق می زند. داشتم به موارد استثنا فکر می کردم. این که باید جلوی خطاها را گرفت. باید بهتر شد و مهربان تر.

داشتم فکر می کردم به یکی که چند سال پیش، توی مشهد، طبابت می کرد و هنوز که امروز است، اسمش زنده است. شبیهِ آن درختِ چنارِ بزرگِ توی بیمارستان امام رضا. همان قدر سر سبز و قشنگ. داشتم فکر می کردم به دکتر شیخ.


#روز_پزشک_مبارک!

#تولد_ابوعلی_سینا!

#دکتر_شیخ_باشیم


خب! شمای مخاطب پزشکی فعلی ایران را چه جوری ارزیابی می کنید؟!



 

 

  • م.عمرانی