پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت مادر سلام الله علیها» ثبت شده است

یک بانو، هزاران بهار

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

بسم الله


سکانس یکم


شیر را ریخت توی قابلمه. گذاشت روی اجاق. نگاهش چرخید روی پنجره. داشت تاریک می شد. زمزمه ی اذان مسجد که پیچید توی خانه، تازه وضویش را گرفته بود.

نمازش که تمام شد، چادرش را تا کرد. گذاشت روی طاقچه. سفره را پهن کرد وسطِ اتاق. چند کاسه شیر. یک ظرف خرما. تازه.

گرما از شیر جدا می شد و می نشست روی لب هایش. کاسه را آورد نزدیک تر. یک صدا. تلاقی آهن و چوب. فکرش رفت سمت کلونِ در.

- بفرمایید.

- ثواب دارد. چند وقتی هست. چیزی نخورده ام. پدرم همین چند روز پیش رفت به رحمت خدا. نان آورمان بود.

برگشت توی اتاق. چشم در چشم شد. علی. درستش همین بود.

برگشته بود توی اتاق. کاسه های خالی روی سفره. چشم در چشم شد. علی. کوزه را برداشته بود. یک کاسه پر از آب. گرفت طرفش. روزه ات قبول. فاطمه جان!


یک مقدار بالاتر. توی آسمان. نشسته بود لا به لای ابرها. ماه. داشت به دیشب فکر می کرد. مگر می شود آخر؟ دو روز. افطار با آب؟


ولی حواسش نبود. بالاتر. یکی داشت نگاه می کرد. یک لبخند. شیرین. مثل شکلات. انگار نشسته باشد به تماشای فردا شب. زمزمه کرد: و یطعمون الطعام علی حبه...


سکانس دوم


- بروید کنار. شاهزاده می آیند. بروید کنار.

 رفته بود توی حال و هوای بچگی. زندگی توی ایران. همان وقت هایی که دخترِ پادشاه می آمد بازار. فریادهای مردم. از سرِ شادی. احترام. تعجب. از لباس های گران قیمت و مدِ روز. چشم هایی که با دهان باز خیره شده بودند به یک عالمه ثروت.

 نگاهش افتاده بود به چادر. قدیمی شده بود. کهنه. وصله داشت. چرا اینجوری؟ از دختر پادشاه که کمتر نیست. دختر پیامبر است.


نشسته بود کنارش:  بابا! سلمان از لباس من تعجب کرد. چند وقتی می شود. فرش توی خانه مان شده پوستِ گوسفند. همانی که روز، شترمان رویش علف می خورد. و شب رویش می خوابیم.


 یک کاسه ی میناکاری شده. بزرگ. شبیه دریا. از همان هایی که صبرشان به این راحتی ها لبریز نمی شود.


سکانس سوم


- بوی من را که می فهمد خب!

مهمان آمده بود. دویده بود توی اتاق. چادرش را برداشته بود. مهمان که رفت، بلند شد. ایستاد جلوی دختر:

دخترم! چرا چادر سرت کردی؟ تو که می دانستی. نمی دید.

گفته بود من که می دیدمش.

گرفته بود توی بغلش. محکم: فاطمه جان! تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.


پی نوشت 1: ایستاده بود. پشت در. نگران. دعا از لب هایش بلند می شد. یک گریه ی ظریف. نوزاد. دوید داخل. چشمهایش برق می زد: خوش آمدی. مادرِ پدرت.


پی نوشت 2: نشسته بود توی هواپیما. قرار بود برسند ایران. یک انقلاب. کلی آدمِ منتظر. میکروفونش را آورد جلو: الان چه حسی دارید؟

 - هیچی!

یک آدم. از جنس همان هایی که دلت می خواهد بغلشان کنی. یک روحِ بزرگ. روح الله.

 

پی نوشت 3: یکی. مهربان. مثل مادر. یکی که دوست دارد. همه مان را. تولدش مبارک. بر همه. همه ی بانوان با حیای سرزمینم.

 

#یا_فاطمه_اشفعی_لنا_فی_الجنه

#تولد_روح_الله

 

  • م.عمرانی

میهمان داریم

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

 

بسم الله

صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.

از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر!

خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟

-  بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.


می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.

-  یک چند لحظه ای صبر می کنید؟

برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای  عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.

-  بفرمایید. خوش آمدید.

 

میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.

-  مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.

-  چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.

از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.

 

🔸🔸🔸

 

پی نوشت: خورشید بود. و ماه هم از جنسش. چند وقتی می شد رفته بود. خورشید. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود. و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود. خیمه های شعله ور. گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا. غلاف شمشیر. تازیانه. و این شروع زینب است...


دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.


روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...

 

#بهار_بی_تو_خزان_شد

#مادرم

 

  • م.عمرانی