پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مصطفی! تو کچلی؟!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۲ ق.ظ


یک کتابِ جالب. از همان هایی که باید خواندشان. بی بروبرگرد! #نیمه_پنهان_ماه.

روایت روزهای شیرین یک زندگی. #غاده چمران. همسرِ شهید.

پیش نوشت(!) 1: تا یادم نرفته، غاده، لبنانی است.

پیش نوشت 2: فکر میکنم خودم دو سه باری خواندمش!
شما هم یادتان نرود بخوانید!

یکم. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند. می گفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءالله خودمان یادش می دهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم...

دوم.  دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟«
غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می کنیدوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می خندی؟ و غاده چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟«

#
شهید_دکتر_مصطفی_چمران

راستی توی تلگرام کانال هم داریم!


https://telegram.me/Ayineha




  • م.عمرانی

یک آدمِ باحال!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ق.ظ


گاهی وقت ها هم هست، یکی از کنارت رد می شود. با یک دسته گل. یک جوری که بویش می پیچد توی مغزت. کیف میکنی! و حالت پر می شود از گل های رنگی!  گاهی وقت ها، بعضی ها توی زندگی، از کنارمان رد می شوند.  #آدم_های_باحال! یک نفس عمیق بکشیم و پر بشویم از خاطره های قشنگ. یک عالمه حالِ خوب. با من، بیا!

 

1. مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی ."

 

2.سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره .

 

3.چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت "شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهد ." خودش می خندید. می گفت "کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم "

 

4.چپی ها می گفتند "جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند." راستی ها می گفتند "کمونیسته." هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر، یک گوشه ی دنیا، استادی سرکلاس می گفت "من دانشجویی داشتم که همین چند وقت پیش روی فیزیک پلاسما کار می کرد ."

 

5

5.اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند..

 

6.جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست ."

 

7.وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارتخانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت: دعامان کردند .

 

8.از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اوّل را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولى به کسى نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟ »

 

9.ناهار اشرافی داشتیم؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می پرسید "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

 

10.داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان . اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر .

 

11.از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "می خوام برگردم." گفتند "نمی خواد بیایی، همان جا باش." خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه. پرسیدم "چی شده؟" گفت "یتیم شدیم."

 

12.کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

پ.ن1: چند سالی می گذرد. از همان وقتی که مصطفی #زنده شده! داشتم به خودم فکر می کردم. به زندگی. و یک فاصله. یک راهِ قشنگِ پر از درخت که می رود تا زنده‌گی.

پ.ن2: یک حرف قشنگی می زد. می گفت یک وقتی خیال نکنید این هایی که توی راهِ من شهید شده اند، مرده اند ها. نخیر! این ها زنده اند. زنده تر از شما!

پ.ن3: سی و یکم خرداد. سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران. کتابِ #یادگاران. روایتِ فتح.

پ.ن 4: یک جور زنده‌گیِ جالب. از آمریکا و لبنان، تا دهلاویه ی خوزستان.

 

#یک_آدم_باحال

#شهید_دکتر_مصطفی_چمران

  • م.عمرانی

سایه هست، ولی کم است!

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ



بسم الله

صدای نفس ها توی گوشت می پیچد. و گرما انگار منتظر است تا دهانت را باز کنی و بخزد داخل. یک جوری که تشنگی از اعماق حلقت می زند بالا! خورشید می بارد. یک زاویه نود درجه با مغزِ در حالِ آب پز شدنت درست کرده و تمام توانش را ریخته توی تیرهای طلایی. سایه هست، ولی کم است! خنکای سایه از هجوم بادِ گرم فراری است و می مانی توی این هوا، کجا را پیدا کنی برای لحظه ای آسودن! آن هم وقتی که ناچاری به رفت و آمد و معذوری از هم نشینی پکیج و کولرجانِ آبی!

توی این هوای گرم، توی این بارشِ آفتابِ سرِ ظهر، روزه گرفتن یک چیزِ دیگریست انگار. عجیب می چسبد! با همه ی سختی هایش، وقتِ افطار که می شود، شادی سرازیر می شود دلت. طعمِ قشنگ بندگی مثلِ شیرینی شربتِ خاکشیرِ سر سفره می چمد زیر زبانت. و لبریز می شوی از حالِ خوب!

پی نوشت: داشت می رفت. زیر هجومِ آفتاب و هرم گرمایِ بی امان، کیفش را انداخته بود روی دوشش و می رفت. انگار نه انگار که هوا گرم است. نسیم رد می شد. از کنار لب های روزه اش گذشت. گوشه ی چادرِ سیاهش را بوسید و گذشت. داشت می رفت. توی این هوای گرم. و دلش پر شده بود از آفتاب!

 

#کولر_آبی

#هوا_گرمه!

#ماه_خدا

#دختران_آفتاب

 

بعداً نوشت: تقدیم به شمایی که حواست هست، به حیا. به همه ی بانوانِ سرزمینم.

  • م.عمرانی