پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها/2

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

بسم الله

داشتم به پرستو فکر می کردم. و قسم به لحظه ی شیرین پرواز، برخاستن از زمین و ملاقات نسیم، این روزها سرگشته تر از قبلم. حیران. حسِ قرار گرفتن سر یک دو راهی. و مشقّت و لذّتِ انتخاب. قسم به پرهای سفیدت، پرستو! که این روزها برای پرواز، راهی جز مهاجرت نیست. و امان از سختیِ هجرت.

#کوتاه_نوشت

  • م.عمرانی

پوستِ شُکُلات!

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

بسم الله

لباسش چسبیده بود به تنش. پر شده بود از عرق. انگار گرمای هوا توی رگ هایش جریان پیدا می کرد. خودش را کشید زیر سایه بان یکی از مغازه های کنارِ خیابان: قنّادی اکبر و پسران.

 یک مرد قد بلند با عینک دودی از توی مغازه آمد بیرون. در که باز شد، انگار نسیم خنک بغلش کرد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به هوای بوی آشنای شیرینی و خنکای هوا، خزید داخل.

 

مغازه پر بود از قفسه های چوبی و محفظه های شیشه ای. رفت سمتِ شکلات ها. دستش را کرد توی جیب شلوارِ جینش: خب. انگار یک نیم کیلویی می شود خرید.

رفت سمتِ فروشنده. کولر را گذاشته بودند همانجا. یک مقداری همان جلو ایستاد و ژست گرفت که مثلاً دارد انتخاب می کند. چندتایی مگس لا به لای اجناسِ مغازه فر می خوردند! عاقله مردی که نشسته بود پشت میز، صدایش را کلفت کرد: اصغر! آهای. کجایی؟ بدو اون مگس کش را بیار. بعدش هم بیا ببین خانم چی می خواهند.

 

گره روسری اش شل شده بود. افتاده بود جلو. همانطور که داشت مدل های مختلف شکلات را نگاه می کرد، نیم نگاهش را انداخت توی انعکاس آیینه ای میز شیشه ای. نُچ. یک مقدار باید برود عقب تر. برگشت سمت فروشنده: این ها کیلویی چند؟

 

-همین هایی که جلوی در چیده ایم را می گویید؟

نگاهش رفت روی انبوه شکلات های کاکائویی که روی هم ولو شده بودند. و مگسی که از رویشان بلند شد.

-نه. از این هایی که پوست دارد می خواهم! از این تافی ها.

 

تا کوچه ی همیشگی چند قدم بیشتر نمانده بود. پلاستیک را توی دستش جا به جا کرد. دیگر داشت می رسید خانه. هنوز هم داشت به شکلات فکر می کرد. به پوست! یک نفر از کنارش رد شد. چادرش بوی نسیم می داد. خنک.

 

پی نوشت: آفتاب. بارانِ گرمای تابستان. و تویی که اینجا، توی این شهر بزرگ، وسط این همه، ایستاده ای. می خواستم بگویم مبارکت باشد. امروز روزِ توست. لبخند خدا و معرفتِ آفتاب ارزانی ات باد!

 

#روز_عفاف_و_حجاب_مبارک!



https://telegram.me/Ayineha


  • م.عمرانی

وقتی پنج دقیقه تا اذان صبح مونده!

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

بسم الله


تشنگی و بی حالیِ دمِ غروب و مزه ی شیرین اذان وقتی از گلدسته های لاجوردی مسجد محل می نشیند روی زبانت. عطرِ گلابِ توی شیر و خرمای تازه ی خادمِ مسجد. نقاشیِ سرخ و سفیدِ پنیر و گوجه ی سفره ی افطار. شربتِ خاکشیر و حلوای دست پختِ مادربزرگ. گوش دادنِ چندباره ی تیتراژهای ماه عسل.

 

صدای قدم هایت وقتی یکِ نیمه شب، همپای سکوت از یک کوچه خلوت می روی سمتِ حرم. دعای سحر که خودش را از بلندگو می کشاند توی دلت و خوشیِ تنفسِ هوای گوهرشاد. وقتی قرآن را گرفته ای روی سرت،  چهارده اسم که از خودت بهترند را هم واسطه کرده ای و تمام شده. ماهِ من، شاهِ من، بگذر از گناهِ منِ استاد کریمخانی. وقتی یک جور خاصی سبک می شوی. شبیهِ پرواز.

 

مسواک زدنِ با عجله زیرِ یاسِ توی حیاط وقتی تا اذان پنج دقیقه بیشتر نمانده! آفتابِ سرِ ظهر، هوای داغ، خشکی لب و وقتی خودت هم باور نمی کنی از این همه سختی داری حال می کنی!

 

حالا دلم تنگ شده. برای همه اش. یک حسرتی که نمی دانم از کجا می خزد توی دلم. و اشک  آبی ست که پشتِ سرِ مسافر می ریزند. خداحافظ شهرِ خدا.

 

پ.ن: ولی خیالم یک جورهایی جمع است. که فلانی با همانی که اوّل ماه آمد یک فرق هایی کرده. شکرت. خودت هوایمان را داشته باش.

 

#اللهم_اهل_الکبریا_و_العظمه

#شهر_خدا

#عید_مبارک

 

  • م.عمرانی