پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گزارش» ثبت شده است

بسم الله


اصلاً این نگاره چی هست؟!

نگاره یک دو هفته نامه ی دانش آموزی می باشد! اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان خراسان رضوی! با یک تیراژ جالب در سطح کشور! داشتم بین مطلب ها شنا می کردم، این خورد به پستم! مرتبط هم هست با این ایام. باشد که رستگار شویم!



گزارشی واقعی از یک سفر تخیّلی!

نمی ­دانم شما هم مثل سردبیر محترم به دنبال کردن اخبار تکنولوژی­ های جدید علاقه ­مندید یا نه، اما قطعاً این علاقه شدید سردبیر، تأثیرات عجیبی روی نگاره گذاشته است!

به طور مثال، همین هفته پیش بود که سردبیر با خبر شد ساخت آزمایشی اوّلین ماشین زمان به پایان رسیده است. این بود که با موافقت مسئول استان، تصمیم گرفتیم یک عدد هم برای استفاده اتحادیه خراسان تهیه کنیم!

و از آن جایی که قرار بود گزارش این شماره را درباره­ ی چهارشنبه سوری بنویسم، تصمیم گرفتم برای تکمیل کار، به همراه تیم نگاره، سری به آینده بزنم:



در 26 سال بعد، وقتی از ماشین پیاده شدم، یک ­راست رفتم به دفتر نگاره. سردبیر نشریه، خودم بودم!

مقداری با خودم گپ زدم! بعدش قرار شد در نوشتن مطلب کمکم کند. و از این جا بود که با حامد آشنا شدم. حامد 16 ساله، از نویسندگان جوان نگاره قرن پانزدهم است که اتّفاقاً گزارشش با موضوع چهارشنبه ­ی آخر سال در سال 1418 برنده جایزه­ ی نگاره بلورین شده بود!


نگاره: خب، چی شد که به فکر نوشتن این گزارش افتادی؟

بگذارید از اوّل برایتان تعریف کنم. مثل همیشه باز هم یادش رفته بود قبل از خوابیدن، برق اتاقش را خاموش کند. مادربزرگ اشاره کرد برو و چراغ را خاموش کن.

آرام در را باز کردم. صدای خر و پف ­های پدربزرگ اتاق را به لرزه درآورده بود!

روی میز چیزی برق می­ زد. کمی که رفتم جلو، شناختمش. کلید صندوقچه­ ی توی زیرزمین بود. همان جایی که پدربزرگ وسایل مهمش را نگه می ­داشت. سر راه، کلید را هم به جیب زدم...

بوی نم از زیرزمین بلند می­ شد. دور چراغ 100 وات کوچک را تار عنکبوت گرفته بود. و نور زردرنگی که از آن می ­تابید، پلّه­ های بلند و باریک را روشن می­ کرد.

صندوقچه، پشت یخچال سوخته بود. رفتم سراغش. درش را که باز کردم، باورم نمی­ شد به چه گنج گرانبهایی رسیده ­ام. جلد قرمزش از چند کیلومتری تابلو بود. دفترچه خاطراتی که بارها خواسته بودم بخوانمش و نشده بود. یعنی پدربزرگ نگذاشته بود. می ­گفت خصوصی است!

حسابی سر کیف آمدم! روی مبل پایه شکسته ­ی خاک گرفته­ ای نشستم و شروع کردم به خواندن...


(ای بابا! اینجوری که می افتید توی زحمت! راضی نبودیم ها!! بقیه ش توی ادامه ی مطلبه!)

  • م.عمرانی