پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

وقتی من نیستم!

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ق.ظ

بسم الله

شیر آب را که توی کاسه ی سفالی باز کردم، انگار ماهی قرمزِ نقاشی از لا به لای اسلیمی ها، جان گرفت. از بین گل های پشت پنجره، یکی را چیدم، انداختم توی آب. و آشپزخانه پر شد از بوی شمعدانی صورتی.

توی هال، بابا برای سفرآماده شده بود. کیفش را گرفته بود توی دستش و داشت زیر گوش داداش علی یک چیزهایی زمزمه می کرد. رفتم جلو، صورتم را بوسید. همه مان را نوازش کرد. همه ی خواهرها و برادرهای کوچکتر را. دست داداش علی را گرفت، گذاشت توی دست هایمان: بچه های من! وقتی نیستم، علی مواظب شماست. به حرفش گوش کنیدها.

بابا توی پیچ و تاب کوچه و لا به لای عطر شمعدانی، از نگاه نگرانم دور شد. گرمی دست علی را روی شانه هایم احساس می کردم. و آرامش خیالم را بغل کرد.

 

پی نوشت: هنوز هم مواظب ماست. این را از احساسِ گرمایِ محبت آمیزِ دستانش روی سرم فهمیدم. وقتی توی ایوان نجف، پدرانه، نگاهم می کرد. سوال توی ذهنم می پیچد. طوفان درست می شود. من چقدر به حرف هایش گوش کرده ام؟


#عید_غدیر_مبارک!

#سید­های_گرامی_التماس_دعا_داریم!!

 

 

  • م.عمرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">