پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار» ثبت شده است

یک صدای قشنگ

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بسم الله

چند وقتی هست. مانده توی قلبم. یک عالمه حرفِ نگفته. صفحه های سفید دفترچه ای که پر شده. وقتی حوصله ی تایپ کردن نداری.

چند وقتی هست. منتظرم. یک جورهایی نگران. بیشتر از همه یاد ماه رمضان می افتم. دمِ افطار. ماهِ عسل. تیتراژ. دستِ منو بگیر...حالم جهنمه...


دلم برایت تنگ شده. معصومیت روزهای قشنگ کودکی. آرامش ذهنی. دنیای قشنگ. و دو تا بال برای پریدن توی آسمان رنگی خیال. برای خودِ تو. تویی که گاهی فکر میکنم یک جایی به هم رسیده ایم. و بعد دیده ام تو نیستی. دلم برایت تنگ شده. ولی به کسی نگو.


پ.ن: یک زمین بزرگ. پر از آدم. منتظر ایستاده اند. سکوت. و یک صدای قشنگ که می پیچد توی آسمان: أین الرجبیون. انگار خدا دارد لبخند می زند...

گفته بود از جنس بهشت است. یک نوشیدنی گوارا. که قرار است نوش جان روزه دارها بشود. همان هایی که حواسشان بود. به ماهِ رجب.





  • م.عمرانی

یک بانو، هزاران بهار

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

بسم الله


سکانس یکم


شیر را ریخت توی قابلمه. گذاشت روی اجاق. نگاهش چرخید روی پنجره. داشت تاریک می شد. زمزمه ی اذان مسجد که پیچید توی خانه، تازه وضویش را گرفته بود.

نمازش که تمام شد، چادرش را تا کرد. گذاشت روی طاقچه. سفره را پهن کرد وسطِ اتاق. چند کاسه شیر. یک ظرف خرما. تازه.

گرما از شیر جدا می شد و می نشست روی لب هایش. کاسه را آورد نزدیک تر. یک صدا. تلاقی آهن و چوب. فکرش رفت سمت کلونِ در.

- بفرمایید.

- ثواب دارد. چند وقتی هست. چیزی نخورده ام. پدرم همین چند روز پیش رفت به رحمت خدا. نان آورمان بود.

برگشت توی اتاق. چشم در چشم شد. علی. درستش همین بود.

برگشته بود توی اتاق. کاسه های خالی روی سفره. چشم در چشم شد. علی. کوزه را برداشته بود. یک کاسه پر از آب. گرفت طرفش. روزه ات قبول. فاطمه جان!


یک مقدار بالاتر. توی آسمان. نشسته بود لا به لای ابرها. ماه. داشت به دیشب فکر می کرد. مگر می شود آخر؟ دو روز. افطار با آب؟


ولی حواسش نبود. بالاتر. یکی داشت نگاه می کرد. یک لبخند. شیرین. مثل شکلات. انگار نشسته باشد به تماشای فردا شب. زمزمه کرد: و یطعمون الطعام علی حبه...


سکانس دوم


- بروید کنار. شاهزاده می آیند. بروید کنار.

 رفته بود توی حال و هوای بچگی. زندگی توی ایران. همان وقت هایی که دخترِ پادشاه می آمد بازار. فریادهای مردم. از سرِ شادی. احترام. تعجب. از لباس های گران قیمت و مدِ روز. چشم هایی که با دهان باز خیره شده بودند به یک عالمه ثروت.

 نگاهش افتاده بود به چادر. قدیمی شده بود. کهنه. وصله داشت. چرا اینجوری؟ از دختر پادشاه که کمتر نیست. دختر پیامبر است.


نشسته بود کنارش:  بابا! سلمان از لباس من تعجب کرد. چند وقتی می شود. فرش توی خانه مان شده پوستِ گوسفند. همانی که روز، شترمان رویش علف می خورد. و شب رویش می خوابیم.


 یک کاسه ی میناکاری شده. بزرگ. شبیه دریا. از همان هایی که صبرشان به این راحتی ها لبریز نمی شود.


سکانس سوم


- بوی من را که می فهمد خب!

مهمان آمده بود. دویده بود توی اتاق. چادرش را برداشته بود. مهمان که رفت، بلند شد. ایستاد جلوی دختر:

دخترم! چرا چادر سرت کردی؟ تو که می دانستی. نمی دید.

گفته بود من که می دیدمش.

گرفته بود توی بغلش. محکم: فاطمه جان! تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.


پی نوشت 1: ایستاده بود. پشت در. نگران. دعا از لب هایش بلند می شد. یک گریه ی ظریف. نوزاد. دوید داخل. چشمهایش برق می زد: خوش آمدی. مادرِ پدرت.


پی نوشت 2: نشسته بود توی هواپیما. قرار بود برسند ایران. یک انقلاب. کلی آدمِ منتظر. میکروفونش را آورد جلو: الان چه حسی دارید؟

 - هیچی!

یک آدم. از جنس همان هایی که دلت می خواهد بغلشان کنی. یک روحِ بزرگ. روح الله.

 

پی نوشت 3: یکی. مهربان. مثل مادر. یکی که دوست دارد. همه مان را. تولدش مبارک. بر همه. همه ی بانوان با حیای سرزمینم.

 

#یا_فاطمه_اشفعی_لنا_فی_الجنه

#تولد_روح_الله

 

  • م.عمرانی

نوروزتون، میمون!

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ق.ظ


بسم الله

هر کی در جریان نباشد، ما که خوب می دانیم چه اتفاقی دارد می افتد. طلا؟ نه. گران نشده! یک نگاهی بیانداز به دور و برت. چیزی عوض نشده؟ آهان. حالا شد! شکوفه ها را ببین. بهار دارد می آید! دمِ بهار بود. گفتیم برویم ببینیم نظرشان راجع به عید چیست. با ما همراه باشید!


سکانس اول/ ظرف میوه

اینجوری که نمی شود. یک لحظه سکوت. یکی یکی صحبت کنید بفهمم چی می گویید! خب اوّل از همه شما بفرمایید:

-      به نام خدا. به بینندگان محترم سلام عرض می کنم. موز هستم. از ظرف میوه ی توی پذیرایی.

-      نظر شما در مورد عید نوروز چی هست؟

-      اعتراض دارم آقا. شما خودتون خانواده دارین؟

-      خب...آره!

-      این چه وضعیتی هست؟ خودت خوشت می آید توی مهمانی، جلوی خانواده، لباس از تنت در بیاورند؟! من اعتراض دارم...!

-      نفر بعدی.

-      بله. از تهیه کننده ی خوب برنامه تون تشکر می کنم. اسمم پرتقال هست ولی صدام می کنن: پرتخال! می خواستم بگم عید خیلی چیز خوبی هست. همه می آیند عید دیدنی. دور هم جمع می شوند و کنار میوه خوردن و بازی کردن با گوشی هایشان، چند دقیقه ای هم از حال هم دیگر می پرسند!  می خواستم به خانم های توی خونه توصیه کنم این پوست قشنگِ نارنجی بنده رو دور نریزید! کلی کار میشه باهاش کرد.

-      چی مثلاً؟

-      مربای پوست پرتقال خوردی تا حالا؟!

-      خب. بینندگان گرامی، این قسمت از برنامه ی ما به پایان...

-      آقا صبر کن. من جا موندم!

-      بله. شما هم بفرمایید!

-      کیوی هستم. از اینجا، ته ظرفِ میوه، سال نو رو به بیننده های توی خونه تبریک می گم. جدیداً یک سری شایعاتی رواج پیدا کرده که ما با خانواده ی سیب زمینی وصلت کردیم. حتی دیده شده به ما گفتن: سیب زمینیِ موکت شده! می خواستم از همین تریبون، از سیب زمینی اعلام برائت کنم!


سکانس دوم / سفره هفت سین

-      سلام. می توانم نظرتان را راجع به عید نوروز بپرسم؟

-      بله. سلام. سبزه هستم. از این که اینجا هستم، خیلی خوشحال هستم!

-      عید نوروز چه جوری هست از نظرِ شما؟

-      سوال خیلی خوبی پرسیدید. اِممم...خب در کل عید دوست دارم! خوش می گذرد. همه خوشحالند!

-      حرفی، توصیه ای برای بیننده های توی خانه ندارید؟

-      راستش می خواستم بگم ما را که از قدیم الایام می گذاشتند سرِ سفره ی هفت سین، به نمایندگی از شکوفه ها، گل ها و باقی عموزاده ها بوده. و کلاً بنده توی کار جوشکاری و ازدواج نقشی ندارم. باید اضافه کنم که این جانب شفا هم نمی دهم! پارسال، دختر همسایه آمده بود عید دیدنی. تا دانه ی آخرِ بنده را گره نزد، خیالش راحت نشد!

آهان. ضمناً بشه که وقتی کارتان با بنده تمام شد، یک جایی توی خاک بکارید. رشد می کنم. خوبه! مورد داشتیم سبزه ی بنده خدا را بعد از 13 روز، فرستاده اند سرِ شاخه ی درخت!

-      حرف دیگری ندارید؟

-      نه! ولی این قرمزِ کوچولوی توی تنگ دارد دست و بالک می زند. ببینید شاید کاری چیزی داشته باشد.


سکانس سوم/ تنگ ماهی

-      سلام. نظر شما راجع به نوروز چیست؟ اگر ممکن هست سریعتر بفرمایید تا میکروفون داخل آب، نسوخته!

-      بله. می خواستم بگم...ببخشید. اوّل سلام می کنم به شما و بچّه های توی خونه. نوروز رو دوست دارم. از وقتی خریده شدم تا الان، کلی چیزهای جالب دیده ام. از اینجا، توی تنگ، همه ی قیافه ها کاریکاتوری دیده می شود، و خب، می خندم!

شنیدم یک کمپینی راه انداخته اند که ماهی قرمز نخریم و از این حرفها. می خواستم بگم اگر هم خریدید، در جریان باشین، ما معمولاً عادت نداریم پیتزا و شیرینی بخوریم! رو دل می کنیم!

-      حرفی؟ آرزویی؟

-      دوست دارم عید که تموم شد، یک سر برم پیشِ فامیل. توی پارکِ وسطِ شهر، یک استخر بزرگ درست کردند. خانواده اونجا هستن!


سکانس چهارم / میزِ کامپیوتر

-      نظر شما راجع به عید چی هست؟

-      گرمه آقا. داغه!

-      چی شده؟

-      دارم دود می کنم. از صبح تا شب در حالِ کارم. یکی دو تا نیستند که. یکی با لپ تاپش آمده. آن یکی تبلت ش را از توی جیبش در آورده. همه هم بلا استثناء دارند دانلود می کنند. خب چیزی نمی ماند از آدم که!

-      بله. متوجه شدم. و حرفِ آخر؟

-      به عنوان یک مودم وای فای عرض می کنم، اگر آمدید عید دیدنی، یک چند دقیقه ای امان بدید، یک مقداری سرد بشم من!



سکانس آخر/ باغ وحش

همان طور که در جریان هستید، امسال، سال چیز هستش. میمون! و به همین خاطر آمدیم نظر خودشون رو راجع به سال جدید بپرسیم.

-      سلام. نظرتون راجع به سال نو...

-      ولم کنین آقا. دست بردارین از سرم. پوستم رو کندید شما!

-      چطور شده؟

-      کاریکاتور من رو کشیدند. هر جایی خواستند وصل کردند روی دیوار. شکایت می کنم. وکیل می گیرم. غیر قانونیه این کار!

-      حالا نمیشه نظرتون رو راجع به عید بگید؟

-      خب...آرزو می کنم سال میمونی داشته باشین، همه تون.

-      ممنون! بینندگان عزیز، تا برنامه ای دیگر، شما رو به خدای بزرگ می سپارم...عه! ولم کن...کمک!

-      عیدی منو میدی یا نه؟!




  • م.عمرانی

چیز باشیم!

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

 

کاری از مجید خسرو انجم

بسم الله

رسیدیم! از برف ­ها رد شدیم. و حالا اینجا هستیم: توی ایستگاهِ بهار!

اینجا، هر چیزی یک شکلی دارد. یک رنگ و بویی. مثلاً: شکوفه سفید و خوش بو می باشد!

از این روی، گفتیم دورِ هم ببینیم شروعِ بهار، چه شکلی باشیم بهتره!


1.     1.خوشحال باشیم!


مگر می شود؟ بالاخره عید شده. سگرمه های آدم که نمی تواند همیشه توی هم باشد! بخصوص توی بهار. حالا بنده خدا یک کاری کرده است دیگر. اشتباه که شاخ و دم ندارد. پیش هم می آید! مطمئنیم خودمان هم تا حالا اشتباه نکرده ایم توی زندگی؟ دمِ عید، به نظرم خوشحال باشیم! اگر چیزی آن گوشه های عمیق دلمان هست، بیاوریمش بیرون. ببخشیم هم را. برویم عید دیدنی!


2.     2.شیک باشیم!

درخت! با شما نبودم. منظورم این است که حتی درخت هم فهمیده است سال نویی، باید یک لباس درست و حسابی تنش کند. شده پر از شکوفه. وحی مُنزَل که نیست. نو نبود، نبود! مهم این است که چیز باشد. پاکیزه!


3.     3.مهربون باشیم!

دو تا حالت بیشتر ندارد! من و تویی که اینجا دور هم نشسته ایم، یا عضو این دسته ایم یا آن دسته! بعضی ها عیدی می دهند. بعضی ها هم می گیرند! به همین راحتی. البته بد نیست اوّل سال، با هم مهربون باشیم! هدیه بدهیم به هم. ولی گناه هم دارد بنده ی خدا. مراعات عیدی دهنده را هم بکنیم! مورد داشتیم مهمان ها را گروگان گرفته بوده!


4.     4.متحوّل باشیم!

سه، دو، یک. بله! عید شد یکهو! چطوری؟ خب. نجومی اش اینجوری می شود: زمین یک دورِ کامل، دورِ خورشید گشت. جایش توی فضا عوض شد! همه اش همین؟ خب ما هم که کمتر نیستیم از زمین. آدمیم بالاخره!

نه عزیزم. با شما هستم! منظورم نبود بری آن طرف تر بنشینی! جایمان را عوض کنیم. تغییر کنیم یعنی. یک قدم برویم جلوتر!


5.     5.حرف گوش کن باشیم!

کلی وقت گذاشته ام. از وقتی این قدری بوده! از شیرخوارگی اش تا همین الان که قد دارد اندازه ی زرافه! انتظار دارم خب. که حرف گوش کند. وقتی برای حال خودش یک چیزی را می گویم، انجام بدهد دیگر.

حالا یکی هست، بزرگمان نکرده فقط. فقط دوستمان نداشته. یک جوری از ما خوشش می آمده که خودش درستمان کرده. آفریده!

یک مقدار هم بد نیست توی بهار، حرف گوش کن باشیم! ببینیم چی خواسته ازمان، خدا.


6.     6.مراقب باشیم!

چشم بر هم زدیم. یک سال گذشت. خوب یا بد؟ فرق آدم های موفق با بقیه همین است دیگر. از یک جایی که رد می شوند، یک نگاهی می اندازند به پشت سر. ببینند کدام کارهایشان با حال بوده. توی فهرست کارهای درست و حسابی می نویسند. از همان هایی که باعث می شوند آدم پیشرفت کند. بعضی از کارها هم هستند، زیاد جالب به نظر نمی رسند. آن ها را هم می گذارند توی یک فهرست دیگر. یادشان باشد برای ادامه ی مسیر.

مراقب باشیم!  یک وقت نشود از یک سوراخ، دو بار بگزد ما را، این مارِ حسابی!


7.    7.... باشیم!

تمام نمی شود که! جا دارد هنوز. نظر تو چیست؟


پی نوشت: سال 95 هم تمام می شود. مثل بقیه سال هایی که تا الان گذشته. تمام شدنش زیاد مهم نیست. عمر است دیگر. می گذرد. مهم «چطوری» تمام شدنش است! یک بنده خدایی می گفت طلاست! منظورش همین وقت هایی بود که گاهی وقت ها، همینجوری این طرف و آن طرف خرج می کنیم ها!


راستی: عیدتان مبارک! برای هم دعا کنیم. برای سربلندی گربه ی دوست داشتنی مان. برای پیروزی همه ی آن هایی که این وقت از سال، دور از خانواده، برای امنیت تلاش می کنند. همه ی آن هایی که کار می کنند. برای خدا. و البته از ازدواج جوان ها هم یادتان نرود!

  • م.عمرانی

سلام کن!

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

 


بسم الله

- بیدار شو.

خواب باغ های بزرگ. جوانه هایی که از دل خاک می آیند بیرون و درخت می شوند. میوه های رنگارنگِ روی شاخه ها. دستم را دراز کردم. گیلاس یاقوت رنگِ رویِ آن شاخه چشمم را گرفته بود...

_ بلند شو. برخیز.

یک صدا. آرام و لطیف. انگار که صاحبش نشسته باشد توی دلت. یک جوری که انگار سلول به سلول تنت را شناور کرده باشند داخلِ صدا.

_ ای خفته در میان پرده های شب. بیدار شو.

چشم هایم را باز کردم. دور و برم پر بود از خالی. تاریک. سرد. داشتم به صدا فکر می کردم. یک حس خوب. مزه کردن نور زیر زبان. بلند شدم. و خودم را کشیدم بالا. همان جایی که بوی نور می داد. آخرش تاریکی تمام شد. خورشید.

اولش کوچک بودم. هم صحبت مورچه ها. از آن به بعدش خوب یادم نمانده است. خاطره ی مبهم هم بازی شدن با نسیم. لرزیدن زیر برفِ زمستان.

حالا بزرگ شده ام. می آیند می نشینند کنارم. پرنده ها را می گویم. از آواز می گویند. نغمه های جدیدی که ساخته اند را برایم می خوانند. و خبر رسیدن بهار را در گوشم زمزمه می کنند.

حالا یک سایه دارم. سایه ی سبزِ خودم. و شاخه هایی پر از یاقوت. گیلاس.

هر وقت به گذشته فکر می کنم، یاد تو می افتم. یادِ صدا. نور. بهار.

 

پ . ن1: شب بود. تازه رسیده بود خانه. می لرزید. رفت زیر پتو. همان وقت بود. آمد توی اتاق. نور. یک صدای لطیف: ای جامه بر سر کشیده. برخیز. و مردم را آگاه کن.

 

پ.ن2: واضح تر از این؟! می گوید ببین. یک نگاه بیانداز به دور و برت. می بینی این زمینی که تا چند وقت پیش مرده بود را چه جوری زنده اش کردیم؟ بهار را می بینی؟! حواست هست اصلا؟!

این ها برای خودت هم هست ها. وقتی مُردی، همینجوری زنده ات می کنیم. بقیه اش زحمت خودت است. درخت گیلاس باشی، شکوفه می کنی. خار باشی، هیچی!

 

پ.ن3: میخواستم بگویم از کنار این ها این قدر راحت رد نشویم! همین جوانه های کوچک روی درخت ها. یک سلامی بکنیم به هر کدامشان. به این پیامبر های کوچک سبز رنگ.

 

پ.ن4: کاش این بهار، آخری اش باشد. آخرین بهارِ بدونِ تو!

 

#بهار

#دارد_می_آید!

#یک_جوانه_یک_پیامبر

#خودت_چطوری؟!!

  • م.عمرانی

ب، مثل بهار!

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ


بسم الله

قِرِچ. قِرِچ. سردیِ قیچی دسته فلزی چسبیده بود به پیشانی ام. دسته های سیاه مو از پیش بند صورتی سُر می خوردند روی زمین. چشمم گشت روی میز رو به رو. قیچی های رنگی. ماشین اصلاحِ آلمانی قهوه ای رنگ. چندتا شانه که توی ظرف الکل، منتظر و حق به جانب داشتند نگاه می کردند. تلفن. انبوهِ کیف های سیاهِ شماره دارِ داخلِ قفسه. وسایل شخصی اصلاحِ مشتری های همیشگی. یخچالِ زیر تلویزیون. چایی ساز و یک بخاری که همین روزها قرار است جمع شود. نگاهم با آیینه چشم در چشم شد. و فهمیدم بهار، دیدنی هم هست! می گفت بهار از توی دلت شروع می شود. مثل درخت ها. یک حس عجیبی که از توی دلت بلند می شود و می دود توی تک تک سلول ها. و خوب که بهاری شدی، می زند بیرون. مثل شکوفه. یادم آمد بهار اسم دیگر تغییر است. شروع. وقتی که عادت های اضافی ات را جارو می کنی. خانه تکانی. و می شوی همانی که از اول بوده ای. حتی قبل از این که پایت برسد این دنیا. همین قدر زلال. همین قدر بهاری!


پ.ن 1: رفته بودم توی بازار. دنبالِ لباس. داشتم فکر می کردم که چقدر جالب! نسل به نسل، خصوصیات بدنی و اندامی انسان ها دارد عوض می شود. لابد داریم می شویم یک گونه ی جدید. یک جوری که همه تغییر کرده اند و مانده ام. بدون تغییر! از این لباس فروشی به آن یکی. قد پیراهن اندازه است، آستین هایش نه. کمرش اندازه است، قدش بلند. یکی نیست بگوید به جای این همه لباس بدن نما و اندامی، یک چیزی درست کنید که به تن آدم برود لااقل!


پ.ن 2: از کفش فروشی رد می شدیم. یک جفت اسپُرت صورتی. چشمم را گرفت. نشانش کرده ام برای تو! تویی که هنوز که هنوز است پیدایت نکرده ام. نصفه ی گمشده ی من!


پ.ن 3: نزدیک شده بود. خیلی نزدیک. یک چشمش روی عقربه ی ساعت بود. و آن یکی، خیره به حرم. زیر لب داشت از بهار می گفت. که کمکش کنی. بشود یک آدمِ دیگر. آدم بشود اصلاً! حَوِّل حالنا الی احسن الحال.


عکس نوشت: زیر باران. بنفشه های کنار حوض. دانشکده!





  • م.عمرانی

مثلِ بهار!

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

                                

 

بسم الله

سریع. داشتم می رفتم برسم به مترو. که گوشه ی ذهنم به شکوفه های توی راه گیر کرد! دوربینم را از توی کیف در آوردم. شکوفه های سفید. گلبرگ های نرمِ مینیاتوری با پرچم های طلایی رنگ. جوانه های کوچکِ سبز روی قهوه ایِ سوخته ی درخت. حس و حال زنبورها وقتی بین شکوفه ها گردش می کردند. قاصدک های وسط باغچه. که تک و توک از بین چمن ها نگاهت می کنند. از همان هایی که دوست داری تا دانه ی آخرشان را فوت کنی توی هوا. بدهی دست نسیم تا برساند به دست همانی که باید برسد!

 

چشمم رفت سراغ کفشدوزک. خالدارِ قرمز. با سرعتی که برای پاهای کوچکش عجیب به نظر می رسید، خودش را از شاخه می کشید بالا. وسط راه رفیقش را دید. چند لحظه ای ایستاد به احوال پرسی و باز به راه افتاد. رفت بین شکوفه ها. دوربین هم دنبالش. مهلت نمی داد یک عکس تکی بیاندازم! وسط راه احساس کردم یک چیزی بین پوسته های درخت تکان می خورد. یک عنکبوت خاکستری. خیلی تمیز استتار کرده بود. فکر کردم شاید حوصله ی شوخی نداشته باشد! رفتم سراغ مورچه ای که خودش را به زور انداخته بود توی شکوفه. چقدر قشنگ درست کرده ای این ها را. خدا.

 

پ.ن1: همین چند روز پیش بود. رفته بودم توی فکر شکوفه ها! داشتم نسیم را نفس می کشیدم که شروع شد. اولش یک قطره ی سرد افتاد روی سرم. و بعد بیشتر شد. دوستش داشتم. باران را. ایستادم همان جا و گذاشتم سردی و تازگی هوای آسمان با پوستم آشنا شود. باران می خورد روی شاخه ها. دست شکوفه ها را می گرفت و با باد پرواز می کرد. فکرش را بکن! هم خیس شده باشی هم پر از شکوفه!

 

تمام که شد چیزی تا غروب نمانده بود. انگار یکی نشسته باشد سر حوصله نقاشی کرده باشد. آسمان را. ابرهای سرمه ای و سفید. و پارچه ی طلایی و قرمز خورشید که از این سو تا ته آسمان کشیده شده بود. پرنده هایی که دسته جمعی از بالای درخت های کاج رد می شدند. و یک حس قشنگ. انگار که بخواهی بال دربیاوری از این همه لطافت دور و برت. خورشید پارچه اش را جمع کرده بود. که صدا پیچید. انگار زندگی داشت می خواند. با تک تک شکوفه ها و جوانه هایش. حی علی الصلاه...

 

پ.ن2: بین درخت های دانشکده، اولین بود. توی برگ در آوردن. بید مجنون را می گویم. عشق چه کارها که نمی کند!

 

پ.ن 3: کاش من هم قشنگ باشم. به لطافت بهارِ دور و برم. کاش تو هم...

 

#صدای_پای_بهار

#شکوفه

#کاش


بعداً نوشت: کانال تلگرام هم زده‌ایم! @ayineha

 

  • م.عمرانی

اینستا نوشت 10 / ارزشش را داشت؟!

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ


بسم الله

این­ ها نابغه اند. مثلشان کم است در کشور. نشسته بود رو به روی حیدر و می گفت. حیدری که قرار بود دوباره بشود یک محافظ.

گاهی وقت ها، شغل آدم می شود اعتقادش. جانش را هم پایش می گذارد. این جور وقت ها، بعضی ها یادشان می رود این اعتقاد بوده که ارزش جان آدم را داشته، نه شغل. و اینجاست که یکی می شود محافظ. و یکی، بادیگارد.

داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت. سه گلوله یا ده تا. اصلاً هزارتا. چه فرقی می کند چند بار تنت با سرب گلوله آشنا بشود، وقتی تن خاکی ات شده است یک جان پناه؟ برای گل سرخی که این روزها کم پیدا می شود.

مهندس میثم. دانشمند هسته ای. و یک محافظ. داشتم به خودم فکر می کردم. به تو. به محافظ هایی که تا الان داشته ایم. صدای گلوله. ترکش داغ خمپاره. شنی تانک. مین والمری. و یک نفر که جانش را گذاشت سر اعتقادش. برای امروزِ من و تو. یک گردان. یک لشکر.

تونل رسید به نور. فیلم تمام شد. امّا فکرم هنوز از پیش حیدر بلند نشده بود. یک نگاه به خودم می انداختم و یک نگاه به همه ی آن هایی که تا حالا رفته اند. می روند. و خواهند رفت. تا من بمانم. زندگی کنم. داشتم به این فکر می کردم که ارزشش را داشت؟

می گفت ما محافظیم. فکر نکن فیش حقوقی ارزش جانم را دارد. نه. محافظ آن هایی هستیم که اگر نباشند، کار نظام می ماند. داشتم به خودم فکر می کردم. به همه ی محافظ هایم...

پ.ن 1: می گفت من خیبری ام. خیبری سوز دارد. دود ندارد! یادم آمد خیبری ها دو دسته می شوند. یا میثم اند. یا حیدر. جزء کدام دسته ایم؟! #آژانس_شیشه_ای

پ.ن3 : توی این شهرِ غریب، باران خیلی می چسبد. هوای دلم تازه شد. خدا قوّت، ابراهیم!

#ابراهیم_حاتمی_کیا

#بادیگارد

#دانشکده_علوم

#صدای_پای_بهار

#شروع

  • م.عمرانی

صدای پای بهار / اینستا نوشت 6

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ

بسم الله

از خواب که بلند می شود، تعجب نمی کند! خورشید را می گویم. سی و شش سال همین وضع است. صبح که می شود، می آید بالای کوه می نشیند، پاهایش را آویزان می کند و با تک تک شعله های طلایی اش، موج را نگاه می کند. رود را. هوا را مزه می کند. می خندد. از شنیدن بوی شکوفه های گیلاس.

قصه، قصه ی عجیبی ست. داستان یک تغییر. چه حال و هوایی دارد وقتی نوروز می افتد وسط زمستان! گل های نرگس که از میان برف لبخند می زنند. و موج های دریا. که دست در دست نسیم صبح گاهی، بهار را زمزمه می کنند.

پ.ن 1: از پرستو پرسیدم. می گفت از بین ابرها که نگاه می کنم، خیابان را شبیه رود می بینم. موج های رنگارنگ. راست می گفت. اینجا ایران است. 22 بهمن. روز تحویل سال. بهار. و موج هایی از جنس مردم.

 

پ.ن 2: چند سال پیش بود. در یکی از شبکه های ایتالیا. می گفت به نام خدایی که از ناوهای آمریکایی بزرگتر است. یک حس جالب. وقتی یکی را داری که حواسش به تو هست. هوایت را دارد. آن وقت دیگر نمی ترسی. دلت قرص می شود. یاد مرد افتادم. وقتی دستگیرش کرده بودند. می گفت می ترسیدند. و من بهشان دلداری می دادم! یاد یکی افتادم که در تمام این سال ها ایستاده است. محکم. یک حس عجیب که در وجودم سبز می شود. شب. هوای سرد. ساعت نه. و صدای پای بهار. "الله اکبر"هایی که محله را پر کرده است. از بوی گل. بوی سوسن و یاسمن!

 

پ.ن 3: دیگر نمی ترسم. مثل تو. مثل همه مان. و خدایی که کنارمان هست. کنارمان بوده. در تمام خوبی ها و سختی های زندگی. جنگ. پیروزی. تحریم. بهار. #فردا_می_آییم. #همه_مان. تا همه بدانند. غیرت ایرانی مسلمان را.

 

#پوستر_وطنی

#بهار

#تولدت_مبارک

#عشق

#هر_جای_دنیایی_دلم_اونجاس

#بیا_دل_به_دریا_بزن_شک_نکن

#مرگ_بر_تمام_ظلم

 

پ.ن4: فایل با کیفیتش را از اینجا دریافت کنید.

  • م.عمرانی

وقتی برای زنده شدن! / اینستا نوشت 4

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ق.ظ


بسم الله

سپیده ی صبح. طلوع. نوازش گرم و طلایی خورشید. خواستم از شروع بگویم. از نور. اما دلم رفت پیش بهار. جوانه های سبزرنگِ بیرون زده از دل خاک. شکوفه های صورتی و سفید. و طراوت نسیم وقتی میان باغ گردش می کنی. خواستم بگویم هوا دیگر سرد نیست. حالا می شود با آغوش باز رفت به استقبالِ بهار.

پ.ن 1: گاهی وقت ها فکر میکنم داخل آدم از بیرونش مهم تر است. درست نمی دانم. اما شاید ما هم چهار فصل داریم! هوای بیرون سرد باشد، مثل چله ی زمستان، یا گرم، در وسط تابستان، باز هم می شود بهار را مزه کرد. کافیست صدایش کنی! می گفت: سلام بر تو ای بهارِ دلها...السلام علیک یا ربیع الأنام!

پ.ن2: امروز یک اتفاق عجیب افتاد. مال چند سال قبل نیست. هر سال همین وضع است. هر سال همین موقع که می شود، از آسمان می آید پایین. یکراست می رود بهشت زهرا و بهار شروع می شود. انگار که همه چیز یکباره زنده شده باشد. می دانی؟ خیلی وقت است بهار آمده توی زمستان. از سال 57...

#بهار_مبارک_مان_باشد!

#باید_بهاری_شد

#سلام_بر_تو_ای_روح_الله

#در_بهار_آزادی_جای_شهدا_خالی

#خوش_آمدی

#دوازدهم_بهمن_ماه

#خانه_طراحان_انقلاب_اسلامی

 

بعدا نوشت: نوشتم: جای شهدا خالی. دلم تنگ شد. سنگینی اش را احساس کردم. نگاهِ شهید. سنگینی اش را احساس کردم. باری که گذاشته ایم روی دوشمان...می گفت: بیا دل به دریا بزن شک نکن، سر انجام این رود، مرداب نیست...

#هوای_حرم

#راهیان_نور

#دوباره_تنگ_شد_این_دل_ولی_برای_خودم

 

 

 

  • م.عمرانی