پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

می دوی...

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ


بسم الله

می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین، بلند می شوی، می دوی، می خوری زمین... و تا ابد از پرواز جا می مانی... گاهی وقت ها می رسد، زانوهایت از این همه زمین خوردن درد گرفته. استخوانِ عزم ت ترک برداشته. شکسته بند کجاست؟ اینجا یکی هست که ماهیتِ وجودی اش در هم شکسته.
گفت: یا جابر العظم الکسیر... اصلاً... یا رادّ ما قد فات... بعد یادش افتاد باید به جای "ما" بگذارد 22. آمار فوت شده ها رفته بالا. می فرمود: بیرونمان بقیه را کشته، درونمان، خودمان را...

  • م.عمرانی

کاخ یا حسینیه؟ مسئله اینجاست!

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۲۶ ق.ظ

بسم الله

این روزها، و در ایامِ دهه ی فجر، هجومِ مدیرانِ نفتی جهت تهیه عکس یادگاری با آرمان های امام، امری شدیداً رایج است. به نظر می رسد لازم است امت مسلمان، کاخِ امام را به همراهِ مزارِ مبدعِ مانور تجمل، به کاخ نشینان و مسئولانِ ذیربط و ذی نفع واگذار نموده، به جای استلامِ بتخانه ای که بر فراز استخوان های پوسیده بنا شده، برای زیارتِ روحِ امام و آن حقیقتِ راضیه ی مرضیه، به حسینیه ی امام خمینی مراجعت کنند. زیلوهای جایگاه، عطر امام را در خود حفظ کرده است.

  • م.عمرانی

پِلاسکو و مُرده پَرستیِ مُدِرن

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ق.ظ

بسم الله


حالا طوفان خبری آتش سوزی و تخریب وسیع یک ساختمان قدیمی چند طبقه در مرکز تهران از نفس افتاده است. بنایی که سال هایی دراز عنوان مرتفع ترین ساختمان تهران را با خود به یدک کشیده است. حادثه ی پلاسکو، در کنارِ همه ی غم و اندوهی که به ذهن منتقل می کند، می تواند شاهدی دیگر برای اثباتِ اپیدمی مرده پرستی در ایران باشد.

 طی دقایق و ساعت های ابتدایی یک اتفاق، هزاران خبر و پیام به شبکه های اجتماعی مخابره می شود، هشتگ پلاسکو بارها در توئیتر ارسال می شود و عده ای با افتخار از ترند شدن آن در سطح جهانی خبر می دهند. تصاویر دست به دست می چرخند، جدیدترین فیلم ها، از حافظه ی گوشی هایی که در نزدیک ترین مکان به واقعه و در بحرانی ترین لحظه ها وظیفه ی خطیر فیلم برداری را به عهده داشته اند، بر روی انواع کانال های تلگرامی آپلود می شود و می بینی تصاویر مخاطبینت پر شده است از مدح و مرثیه در وصف آتش نشان ها.

همه ی این ها می تواند مرا به خوبی به اتفاقی منتقل کند که در همین سال ها، خانواده ی حجاجِ ایرانی و زائرانِ منا را داغدار کرد. شمع روشن کردن ها، تسلیت گفتن ها و تغییر عکس های پروفایل، خاطرات واضحی هستند که در این ساعات مرور می شوند. موجِ رسانه ای، از تجهیزات الکترونیکِ من و شما می گذرد، برای ساعتی ترند می شود و همان جور که آمده بود، در میانِ انبوه پیام ها گم می شود. شاید حالا در نوشتن توئیت ها و آماده کردن پست های اینستاگرام، خانواده ی دردمندِ آن حاجیِ شهیدِ منا را کمتر یادمان مانده باشد که هنوز منتظرِ یک اقدامِ قاطع، پیگیری جدی و عذرخواهی رسمی دولت عربستان است.

در این ساعت ها، آتش نشان، مورد توجه است. و پس از این چند روز، آتش نشان می ماند، تن مجروح و خاطره ی رفیقی که از دست رفته است. به راستی آتش نشان ها پیش از این، در میان فضایِ مجازیِ من و شما کجا بوده اند؟ مشکلات و سختی هایشان از کدام تریبون شنیده شده است؟

پلاسکو که روزی بعنوان نماد ورودِ مدرنیته به ایران شناخته می شد، در آتش سوخته و در میان صفر و یک های مجازی پراکنده شده است. اسنادِ عدم وجودِ ایمنی کافی در فضای سایبر منتشر شده اند و همه دلشان برای آن آتش نشانِ خسته ی پر زحمت می سوزد. مرده پرستی، این بار چه خوب به کمکِ ابزارهای مدرن، پلاسکو و آتش نشان را به سرخط خبرها منتقل کرده است.

این به یادِ هم بودن ها، ترند شدن ها و موج ساختن بد نیست، ابداً. امّا موجی من و شمای ایرانی را به مقصد، به همان آرمانشهرِ زیبایِ وطن، نزدیک می کند که ادامه داشته باشد،  باقی، جز یک بالا و پایین شدنِ مختصر در پهنه ی وسیع اقیانوس، حاصلی نخواهد داشت. این را بارها تجربه کرده ایم.

  • م.عمرانی

لحظه ها

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

بسم الله

و من نفهمیدم گفته ها از آمدن لحظه ها درست می شوند

یا لحظه ها خلق شده اند تا گفته شوند...

  • م.عمرانی

وقتی من نیستم!

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ق.ظ

بسم الله

شیر آب را که توی کاسه ی سفالی باز کردم، انگار ماهی قرمزِ نقاشی از لا به لای اسلیمی ها، جان گرفت. از بین گل های پشت پنجره، یکی را چیدم، انداختم توی آب. و آشپزخانه پر شد از بوی شمعدانی صورتی.

توی هال، بابا برای سفرآماده شده بود. کیفش را گرفته بود توی دستش و داشت زیر گوش داداش علی یک چیزهایی زمزمه می کرد. رفتم جلو، صورتم را بوسید. همه مان را نوازش کرد. همه ی خواهرها و برادرهای کوچکتر را. دست داداش علی را گرفت، گذاشت توی دست هایمان: بچه های من! وقتی نیستم، علی مواظب شماست. به حرفش گوش کنیدها.

بابا توی پیچ و تاب کوچه و لا به لای عطر شمعدانی، از نگاه نگرانم دور شد. گرمی دست علی را روی شانه هایم احساس می کردم. و آرامش خیالم را بغل کرد.

 

پی نوشت: هنوز هم مواظب ماست. این را از احساسِ گرمایِ محبت آمیزِ دستانش روی سرم فهمیدم. وقتی توی ایوان نجف، پدرانه، نگاهم می کرد. سوال توی ذهنم می پیچد. طوفان درست می شود. من چقدر به حرف هایش گوش کرده ام؟


#عید_غدیر_مبارک!

#سید­های_گرامی_التماس_دعا_داریم!!

 

 

  • م.عمرانی

تازه می شود!

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ق.ظ

هو المحبوب

باران لطافت خیال توست

که با همان ضرباهنگ همیشگی

از ناودان خانه های شمالی

به ذهن تشنه ام سرازیر می شود

و دریا همان حجم آبی مهر است

که در شوق زیارت نسیم نگاهت

به رقص درآمده

باران لطافت خیال توست

که با رسیدنش

هوای دلم تازه می شود

  • م.عمرانی

بسم الله

خب. اول از منوی قالب، ویرایش ساختار فعلی را انتخاب کنید. بعد، باید کدِ عکس را پیدا کنید. درست همان جایی که منوی اصلی تمام می شود. یعنی اینجا: (برای کیفیت بیشتر روی تصویر کلیک کنید )



بعد بروید سراغ یک عکس. ابعادش را با فوتوشاپ یا هر نرم افزار مخصوص ویرایش تصویر، به ابغاد دلخواه ( 960 در 200 پیکسل) تغییر دهید. یعنی یک صفحه ی سفید در ابعاد دلخواه باز کرده، بخش مورد نظر از تصویر را کراپ نموده و در صفحه ی سفید جا سار نمایید!
بعد از این، شما نیاز دارید تا عکس را در اینترنت آپلود کنید. برای این کار picofile.com را پیشنهاد میکنم. نهایتاً لینک تصویر خودتان را به جای لینک تصویر همیشگی، ما بین "..."، در ساختار کدهای قالب اضافه کنید. دکمه تایید را بزنید. تبریک میگویم. شما موفق شدید!
پ.ن: سفارشات پذیرفته می شود!









  • م.عمرانی

کاش

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

بسم الله

بیمارستانِ رضوی که رسیدیم، نگه داشت کنارِ خیابان. پایم را گذاشتم روی جدول های سفید و سبز.

کیف را از صندلی جلو برداشتم: بفرمایید.

- ده تومانی؟ پول خرد نداری؟

داشبورد و آستر سفیدِ جیب شلوارش را ریخت بیرون. شد پنج و پانصد.

- اشکالی ندارد حاجی. باقی اش را بیانداز صندوق.

- بیا. بیا بنشین برسانمت همان جایی که میخواهی بروی که حلال بشود.

سوار شدم.


نزدیک پیچ دوم بود. ماشین سرعت گرفت. خواستم بگویم اینجا بپیچ چپ، گلویم یاری نکرد.

شبحِ یک پراید سفید، وقتی از سمت چپ پیچید توی مسیر، صدای خشکِ برخورد و دودِ سفیدِ توی کابین، هنوز هم از جلوی چشم هایم رژه می روند. شیشه های نارنجی و سفیدِ چراغ های جلو پخش بود روی کفِ سرد آسفالت.

داشتم به صدقه فکر میکردم. و این که کاش می انداختی اش توی صندوق. اینجوری شاید حلال تر بود.


  • م.عمرانی

فقط گنجشک مرا فهمید!

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ق.ظ

هو المحبوب


عاشق شدم...

برای کسی که هست این دور و برها

 و می خواند

 این کلماتِ نوشته شده بر مبنای صفر و یک را

 فقط گنجشکِ روی شاخه ی انار مرا فهمید

سپیده ی صبح، وقتی تو را دید که دوشادوش نسیم

به چشمانِ خفته ی من لبخند می زدی

عاشق شدم و شب، به وقت ستاره ها

عطر تو را میان چفیه ی سپید نفس کشیدم

و خورشید طلوع کرد


  • م.عمرانی

این روزها/3

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ق.ظ

بسم الله

این روزها فقط دلم برایت تنگ می شود. همین! یک جایی آن گوشه ها، لا به لای کارها، گاهاً احساس میکنم جایت خالی است. تقصیر خودت هست دیگر. البته از حق نگذریم، من هم بی تقصیر نیستم!

گاهی وقت ها احساس میکنم دستم نمی رود به نوشتن برای تو. آخر نوشته هایم خود به خود به مادر ختم می شود. یا به گنبدِ طلایی توس. شاید این هم از آن لطف هایی است که تا حالا نصیبم شده. که ساکت و آرام بمانم و خودِ آقا یک فکری بردارد برایم. هر چه باشد، انتخابِ آقا حرف ندارد!

  • م.عمرانی