پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیینه» ثبت شده است

مثلِ بادکنک‌ها / اینستا نوشت 2

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله
مثل بادکنک های رنگی جشن تولد هفت سالگی ام. باد کرده است. انگار چه خبر شده است مثلا. یک جوری که فکر میکنی فرمانده ی لشکری است که سربازانش یک جایی را فتح کرده اند. همان قدر می توانی غرور را در چشمش نگاه کنی.
به آیینه ی خیالم نگاه کردم. احساس کردم یک جای کار درست نیست. رفتم سراغ کتابچه ی نقشه هایم. از هستی شروع می شد. کهکشان های رنگارنگ. آندرومدا و ابرهای ماژلانی. رسیدم به راه شیری خودمان. هنوز نمی توانستم خودم را ببینم. رفتم صفحه ی بعد. منظومه ی شمسی. زمینِ دوست داشتنی. آسیای کهن. گربه ی قشنگمان. و منی که نتوانسته بودم پیدایش کنم. رفتم سراغ صفحات آخر. نقشه ی مشهد. و یک نقطه ی کوچک ِ ته کوچه. از این جا، بغل پنجره، می توانستم میمِ بدون برگِ توی حیاط را ببینم که با دقت عجیبی زل زده بود به من. آیینه، بغلِ دستم، هنوز من را نشان می داد. اشکالش از ذهنم گذشت. بزرگنمایی اش مناسب نبود.

پ.ن: می گفت باید بشکنی. برای عزیز شدن. و یادم افتاد که : إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا...
اینجا انگار جنس شکسته را بهتر می خرند. این را از تأثیر دعای قلب های شکسته فهمیده ام. و لذتی که نگاه کردن دارد. وقتی از میان صدها تکه ی آیینه کاری های دم ضریح، خودت را تماشا می کنی. نه من را. و عشق را.

پ.ن2: آیینه که می شکند، دیگر یکی نیستی. زیاد می شوی. اینجوری یادت گم نمی شود. درست مثل خاطره ای که هنوز هم در گوش زندگی زمزمه می شود. یاد قلب خواهری که دم ظهر میان صحرا شکست. از پسِ قرن ها.
پ.ن3: باید بشکند. این من را نمی خواهم دیگر. تازگی ها زیادی وبال شده است. باید شکست.

#یادش_بخیر
#دلتنگی
#غروب_شلمچه
#روستای_پدری_خراسان_شمالی

 

 


  • م.عمرانی

یک راز...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله

هیجان در وجودش ریشه دواند. خوشحالی را می توانستی در برق چشم های سیاهش ببینی. فکری از ذهنش گذشت. قلبش به سوزش افتاد. رو کرد به خورشید که تازه داشت از پشت کوهستان های دور بالا می آمد. افتاد روی خاک. و کمی بعد، خورشید بود که با ناباوری، گریه های قهرمان را نگاه می کرد...

دنبال حقیقت عشق بود. روشنایی محض. تقصیر خودش نبود. این حس از کودکی در کنارش قد کشیده بود. معلم پیرش را دوست داشت. مهربان بود. و دانشمند. از زندگی زیاد سر در می آورد. همان قدر که در کار خودش استاد بود: بهترین طبیعی دان دنیا.

احساس کرد دیگر چیزی نمانده است. در پشت نفس های به شماره افتاده اش، فرشته ی مرگ را به روشنی می دید. دستش را گرفت. و لحظه ای به خود بالید. شاگردش حالا بزرگ شده بود. جوانی شده بود برای خودش. برومند. و راز را آهسته در گوشش زمزمه کرد.


آیینه از ازل همان جا بود. بر فراز کوهستان بزرگ. رو به خورشید. و دور تا دورش را بهترین افراد هر قرن مهر و امضا کرده بودند. اسم آیینه را گذاشته بودند عشق. و حقیقت هستی بود که از میان آیینه جان می گرفت و بر دیدگان تماشاگران می تابید.

تاب نیاورد. سیاهی زیاد شده بود. تاریکی. به حقیقت چه نیازی بود وقتی کسی دنبالش نمی آمد؟ باران گرفت. و صاعقه مانند پتکی، هزاران تکه اش را به دست باد سپرد. تکه ها را در آغوش گرفت. و هر کدام را در گوشه ای از زمین رها کرد. تا نشانه ای باشد از نور و حقیقتی که از ازل بر نسل بشر تابیده است.

راز می گفت حقیقت را باید در آیینه دید. کوله پشتی اش را محکم کرد. دستان مادرش را بوسید. پدرش را در آغوش گرفت و در گرگ و میش هوا به راه افتاد. کجا؟ دقیق نمی دانست. به دنبال تکه های گمشده. در شهرها و صحراها سفر می کرد. استاد به او گفته بود چگونه می توان پیدایش کرد. هر کجا نور بیشتر است، تکه ای از آیینه را می شود یافت.



مثل ابرهایی که در آسمان می خرامیدند. موهایش سفید شده بود. اما نشاط جوانی را می شد در قلبش دید. و هاله ای خورشید که صورتش را در بر گرفته بود. رفت بالای تپه. رو به خورشید. و بقچه اش را پهن کرد روی زمین. وقتش رسیده بود که آیینه کامل شود. آه که چقدر برای دیدن این لحظه روزشماری کرده بود. رؤیاهای جوانی اش. چشم هایش را بست. آخرین تکه را در جای خودش گذاشت و بندها را محکم کرد.

قلبش بیشتر از همیشه می تپید. هیجان و اضطراب. چشمش را آرام باز کرد. و تعجبی عمیق. خودش را می دید. موهایی سفید. چهره ای آرام. و دیگر هیچ. چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. موهایی سفید...

ایستاد. به افق نگاه کرد. سردرگم بود. پس عشق کجاست؟ حقیقت؟ و انگار که چیزی یادش آمده باشد دوباره آیینه را نگاه کرد. خودش بود. تمام این مدت. چیزی که فرسنگ ها برای جستجویش راه رفته بود را در کنارش داشته است. از لحظه ای که به دنیا آمده بود. و حتی قبل تر از آن. از ازل.

یاد جمله ای افتاد که از استادش شنیده بود. گفته بود می خواهی بشناسی اش؟ مهربان ترین معشوق دنیا را که او هم عاشق توست؟ خودت را بشناس اول. باور نکرده بود. مگر می شود؟ و حالا شده بود. و تو، نور مطلق هستی، معنی و روح واژه ی عشق. تو تمام این مدت کنارم بوده ای و من تو را نمی دیده ام. در پشت پرده های نابینایی ام سرگردان جستجوی تو بودم و صدایت را نمی شنیدم. که با طنینی آرامش بخش نجوا می کردی: من اینجا هستم. از این سو بیا.

خوشحال بود. از این که راز را یافته است. و شرمگین. افتاد روی خاک. زانو زد. سرش را به زیر انداخت و در میان هق هق هایش، زمزمه کرد. مرا ببخش...دیر پیدایت کردم...


پی نوشت: آیینه ی من و تو کجاست؟


ممنون. از دوستی که راه و رسم آیینه ها را یادم داد...

 

  • م.عمرانی