پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

قرارِ همیشگی

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

 بسم الله

  چرخ می چرخید و زیر نورِ کم سوی چراغ های کوچه، از سایه ها دور می شد. هنوز مانده بود تا برسم. پیچیدم سمت راست. ترق. صدای آتش بازی ها توی آسمان پخش می شد. و لابد یک جایی پشت آن ساختمان بلند، یک جوانه ی قرمزِ روشن توی آسمان می شکفت. توی همین حس و حال، همینطور که منتظر بودم یک راهی از بین صفِ قفل شده ی ماشین ها، توی کوچه پس کوچه های نزدیکِ قرار پیدا کنم، توی همین وضعیتی که دستم را فشرده بوده بودم روی میله های شاخِ گاویِ دوچرخه ی ایرانی ساز، رفتم توی دو سال پیش.


  دو سالِ پیش، همین وقت ها چقدر پر بودم از حسِ نیاز. یک جور احساسِ اضطرابِ این که دانشگاه کجا قبول می شوم؟ یک مقدار برگشتم عقب. همان روزهایی که صبح بلند می شدم، کتاب ها را می چیدم توی یک کیف دستی که از شدتِ حجم زیست شناسی و ریاضی، پُف کرده بود! می گذاشتمش ترکِ همین دوچرخه و همین کوچه های قدیمیِ پیچ در پیچ را رکاب می زدم تا نزدیکی باب الجواد. از گیت رد می شدم. و چقدر کیف داشت تست زدن زیر نورگیرهای کتابخانه گوهرشاد، با آن کتابدارهای بامزه و جالبش، وقتی سر صبح با تو شروع کرده باشم. ناهارِ ماکارونی با سسِ قرمزِ تند، توی سلف سرویس کتابخانه مرکزی و باز دوباره کتابخانه ی گوهرشاد. و یک وقت هایی هم که حوصله ات سر می رفت، می رفتی بینِ انبوهِ کتاب. مثلِ جنگل های استوایی، مثل یک دریاچه ی عمیق، و غرق می شدی توی عناوین و مضامین!


  شب که می شد، ساعت های یازده، بار و بندیلم را جمع می کردم، راه می افتادم سمتِ خانه. بعضی شب ها هم می آمدم پیش تو. سرِ همان قرارِ همیشگی، آن کفشداریِ کنارِ شبستان، توی مسجد گوهرشاد، کنارِ پنجره ی آن اتاقِ کوچکِ جلسه قرائت قرآن که یک طرفش باز می شود به وسعتِ صمیمیتِ نگاهِ تو. هنوز خوب یادم مانده که قرار شده بود پشتیبانِ درسی ام باشی، کمکم کنی توی کنکور. و تو، مثل همیشه، سرم را می گرفتی توی آغوشت، ریه هایم پر می شد از یک نسیمِ خوش بو و دلداریم می دادی. هنوز یادم هست آن همه نگاه های نگرانِ سمت گنبد را که نگذار دور بشوم ازت. و طعمِ قشنگِ دیدار، بعد از اعلام نتایج نهایی.

  راه باز شده بود. رسیدم روی به روی گنبد. و یک جورِ عجیبی رفتم توی خاطره ی آن شب، زیرِ نم نمِ باران، شارع العباس، رو به روی گنبد، و یک پرچمِ سرخ. دلم پر کشید سمتِ کاظمین. شیرینی های خوشمزه ی أفران المراد، غذای نذری حرم و یک عالمه کبوتر. داشتم به راهِ همیشگی فکر می کردم. که می رسد سرِ همان قرار. باب الجواد و یک مسیر سر راست به صحن گوهرشاد. داشتم فکر می کردم که تو همیشه خوش قول بوده ای، حتی وقتی زیرِ قولم زده ام. مهربانی ات زیاد است، می دانم. امّا این روزها فکر می کنم شاید اینجا را یک جورِ قشنگ تری نگاه  می کنی. باب الجواد.


پی نوشت: تولّدت مبارک آقایِ من. هر چند امسال هم جای کادوی تولّد، یک مشت قول و قرارِ شکسته آوردم. امّا عیدی هایت همیشه ناب اند. شک ندارم امسالم از پارسال بهتر است، وقتی با چشمانِ قشنگت نگاهم می کنی. یک جوری که خودم هم می فهمم.

  • م.عمرانی

نظرات  (۱)

چه خوب شد که پرونده کنکور برای ما بسته شد... 
پاسخ:
واقعا...
پوستمون کنده شد توی اون مدت. هر چند الان که نگاهش میکنم احساس میکنم دوران خوبی بوده. ولی اصلا دوست ندارم دوباره تکرار بشه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">