پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۲۹ مطلب با موضوع «پنجره‌ها (یادداشت‌ها)» ثبت شده است

طعم سوهان و زعفران!

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ق.ظ

بسم الله

شاعری در قطار قم - مشهد، چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران، بانو!

سیّد حمیدرضا برقعی


ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و شروع دهه کرامت مبارکمون باشه. روزگارمون پر از شادی و برکت به لطف این گوشه های بهشتِ توی کشورمون.

پ.ن: کانال هم داریم!

https://telegram.me/Ayineha

 



  • م.عمرانی

حال خوب کن!

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ

بسم الله

حال خوب کن فقط کتاب نیست. یا تماشای طلوع خورشید، توی یک صبحِ سرد، وقتی که از لا به لای کوه های برف گرفته می آید بیرون و می تابد به خانه های روستایی.

 حال خوب کن فقط طعم نان فتیری  تازه از تنور درآمده و توی کره ی محلی سرخ شده نیست که وقتی شکر رویش می ریزی، خوشمزگی اش جاری می شود توی رگ هایت.

 

 حال خوب کن، گاهی وقت ها، خوش صحبتی و لبخند بعضی آدم هاست. بعضی آدم هایی که تو را نمی شناسند. تو هم آن ها را نمی شناسی! و به حکمِ این شباهت، توی یک شهر شلوغ، وسطِ خط چهار متروی تهران، یا توی تاکسی از احمدآباد تا چهار راه لشکرِ مشهد، لبخندشان را با تو تقسیم می کنند.

 حال خوب کن شاید، آرامشی باشد که بعد جا ماندن از پروازِ تهران، وقتی کارت پروازت هنوز صادر نشده، از گپ زدن با یک دوست می دود توی ذهنت. دوستی که هنوز چند دقیقه نیست باهایش آشنا شده ای.

 

 این جور آدم ها را خیلی دوست دارم. این آدم های بی شیله پیله ی صمیمیِِ خونگرم که هر از چندگاه دیدنشان یک حس خیلی خوبی را می نشاند توی دلت.

 می خواستم بگویم حال خوب کن باشیم! گاهی وقت ها یک جمله گفتن، می تواند یک آدم را چند ساعت و بلکه یک عمر شارژ کند. باور ندارید، خب امتحان کنید!!

 

#حال_خوب_کن


پ.ن: شما هم از این جور آدم ها دیدین تا حالا؟

  • م.عمرانی

چه می خواهد بگوید؟

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ق.ظ

بسم الله

همه ی حواسش را داده بود به شمردن نفس ها. تعدادشان داشت کم می شد. فاصله های بینشان، بیشتر. نشسته بود کنارِ رخت خوابِ پهن شده وسط اتاق. بقیه هم دور تا دور نشسته بودند، منتظر. دستورِ خودِ امام بود: بگو همه جمع شوند.


چشم هایش داشت بسته می شد. آن طرف تر، صدای گریه ی زن ها بلند شده بود. نگاهش را از سقف برداشت و چرخاند روی صورت های نگرانِ دور و برش. سر و صداها خوابیده بود. یک سکوتِ پر از انتظار که چه می خواهد بگوید؟ توی این لحظه های آخر.


صدایِ امام بود که از بین دو لب خشکیده بیرون می تابید. حواستان باشد ها. یادتان نرود. شفاعت ما به کسی که حواسش به نماز نباشد، نمی رسد.


پ.ن: این روزها حسرت بیشتر از روزهای دیگر مهمان دلم شده. یادم نمی رود سالِ پیش، اردیبهشت، یک هفته مانده به پروازِ عمره، از رفتن ماندم. و از آن روز یک چیزی روی دلم سنگینی می کند. حسِ یکی که تا به حال مدینه نرفته. کنارِ قبرستانِ بقیع. و روضه ی کوچه می دود توی قلبم. آه.


#امام_صادق_علیه_السلام

 

  • م.عمرانی

پوستِ شُکُلات!

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

بسم الله

لباسش چسبیده بود به تنش. پر شده بود از عرق. انگار گرمای هوا توی رگ هایش جریان پیدا می کرد. خودش را کشید زیر سایه بان یکی از مغازه های کنارِ خیابان: قنّادی اکبر و پسران.

 یک مرد قد بلند با عینک دودی از توی مغازه آمد بیرون. در که باز شد، انگار نسیم خنک بغلش کرد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به هوای بوی آشنای شیرینی و خنکای هوا، خزید داخل.

 

مغازه پر بود از قفسه های چوبی و محفظه های شیشه ای. رفت سمتِ شکلات ها. دستش را کرد توی جیب شلوارِ جینش: خب. انگار یک نیم کیلویی می شود خرید.

رفت سمتِ فروشنده. کولر را گذاشته بودند همانجا. یک مقداری همان جلو ایستاد و ژست گرفت که مثلاً دارد انتخاب می کند. چندتایی مگس لا به لای اجناسِ مغازه فر می خوردند! عاقله مردی که نشسته بود پشت میز، صدایش را کلفت کرد: اصغر! آهای. کجایی؟ بدو اون مگس کش را بیار. بعدش هم بیا ببین خانم چی می خواهند.

 

گره روسری اش شل شده بود. افتاده بود جلو. همانطور که داشت مدل های مختلف شکلات را نگاه می کرد، نیم نگاهش را انداخت توی انعکاس آیینه ای میز شیشه ای. نُچ. یک مقدار باید برود عقب تر. برگشت سمت فروشنده: این ها کیلویی چند؟

 

-همین هایی که جلوی در چیده ایم را می گویید؟

نگاهش رفت روی انبوه شکلات های کاکائویی که روی هم ولو شده بودند. و مگسی که از رویشان بلند شد.

-نه. از این هایی که پوست دارد می خواهم! از این تافی ها.

 

تا کوچه ی همیشگی چند قدم بیشتر نمانده بود. پلاستیک را توی دستش جا به جا کرد. دیگر داشت می رسید خانه. هنوز هم داشت به شکلات فکر می کرد. به پوست! یک نفر از کنارش رد شد. چادرش بوی نسیم می داد. خنک.

 

پی نوشت: آفتاب. بارانِ گرمای تابستان. و تویی که اینجا، توی این شهر بزرگ، وسط این همه، ایستاده ای. می خواستم بگویم مبارکت باشد. امروز روزِ توست. لبخند خدا و معرفتِ آفتاب ارزانی ات باد!

 

#روز_عفاف_و_حجاب_مبارک!



https://telegram.me/Ayineha


  • م.عمرانی

وقتی پنج دقیقه تا اذان صبح مونده!

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

بسم الله


تشنگی و بی حالیِ دمِ غروب و مزه ی شیرین اذان وقتی از گلدسته های لاجوردی مسجد محل می نشیند روی زبانت. عطرِ گلابِ توی شیر و خرمای تازه ی خادمِ مسجد. نقاشیِ سرخ و سفیدِ پنیر و گوجه ی سفره ی افطار. شربتِ خاکشیر و حلوای دست پختِ مادربزرگ. گوش دادنِ چندباره ی تیتراژهای ماه عسل.

 

صدای قدم هایت وقتی یکِ نیمه شب، همپای سکوت از یک کوچه خلوت می روی سمتِ حرم. دعای سحر که خودش را از بلندگو می کشاند توی دلت و خوشیِ تنفسِ هوای گوهرشاد. وقتی قرآن را گرفته ای روی سرت،  چهارده اسم که از خودت بهترند را هم واسطه کرده ای و تمام شده. ماهِ من، شاهِ من، بگذر از گناهِ منِ استاد کریمخانی. وقتی یک جور خاصی سبک می شوی. شبیهِ پرواز.

 

مسواک زدنِ با عجله زیرِ یاسِ توی حیاط وقتی تا اذان پنج دقیقه بیشتر نمانده! آفتابِ سرِ ظهر، هوای داغ، خشکی لب و وقتی خودت هم باور نمی کنی از این همه سختی داری حال می کنی!

 

حالا دلم تنگ شده. برای همه اش. یک حسرتی که نمی دانم از کجا می خزد توی دلم. و اشک  آبی ست که پشتِ سرِ مسافر می ریزند. خداحافظ شهرِ خدا.

 

پ.ن: ولی خیالم یک جورهایی جمع است. که فلانی با همانی که اوّل ماه آمد یک فرق هایی کرده. شکرت. خودت هوایمان را داشته باش.

 

#اللهم_اهل_الکبریا_و_العظمه

#شهر_خدا

#عید_مبارک

 

  • م.عمرانی

سایه هست، ولی کم است!

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ



بسم الله

صدای نفس ها توی گوشت می پیچد. و گرما انگار منتظر است تا دهانت را باز کنی و بخزد داخل. یک جوری که تشنگی از اعماق حلقت می زند بالا! خورشید می بارد. یک زاویه نود درجه با مغزِ در حالِ آب پز شدنت درست کرده و تمام توانش را ریخته توی تیرهای طلایی. سایه هست، ولی کم است! خنکای سایه از هجوم بادِ گرم فراری است و می مانی توی این هوا، کجا را پیدا کنی برای لحظه ای آسودن! آن هم وقتی که ناچاری به رفت و آمد و معذوری از هم نشینی پکیج و کولرجانِ آبی!

توی این هوای گرم، توی این بارشِ آفتابِ سرِ ظهر، روزه گرفتن یک چیزِ دیگریست انگار. عجیب می چسبد! با همه ی سختی هایش، وقتِ افطار که می شود، شادی سرازیر می شود دلت. طعمِ قشنگ بندگی مثلِ شیرینی شربتِ خاکشیرِ سر سفره می چمد زیر زبانت. و لبریز می شوی از حالِ خوب!

پی نوشت: داشت می رفت. زیر هجومِ آفتاب و هرم گرمایِ بی امان، کیفش را انداخته بود روی دوشش و می رفت. انگار نه انگار که هوا گرم است. نسیم رد می شد. از کنار لب های روزه اش گذشت. گوشه ی چادرِ سیاهش را بوسید و گذشت. داشت می رفت. توی این هوای گرم. و دلش پر شده بود از آفتاب!

 

#کولر_آبی

#هوا_گرمه!

#ماه_خدا

#دختران_آفتاب

 

بعداً نوشت: تقدیم به شمایی که حواست هست، به حیا. به همه ی بانوانِ سرزمینم.

  • م.عمرانی

اگر میدانستی!

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ق.ظ

بسم الله

دست می کنم توی جیب پیراهنم. یک هندزفری آبی. هوای آفتابی. خورشید. و یک عالمه دانه ی ریز عرقِ روی پیشانی. انگار که سایه ها هم از هرم گرما پناه برده اند به خنکای کولر آبی. از همان ارج های بزرگِ خانه ی مادربزرگ. که وقتی روشنش می کردی، یک عالمه هوای سرد را با صدای پس زمینه قیژ قیژ و قار قار، می پاشید توی صورتت.

دستم رفت طرف گوشی. به قصد شنیدن یک آهنگِ بهاری. نسیم رد شد. رفت توی گوشم. زمزمه شروع شد. هوایی رو که تو نفس می کشی...و یک هندزفری ماتِ و مبهوتِ مانده توی دست. بلااستفاده!

یک مقدار جلوتر، زیر درخت توت، خم شده بود روی زمین. یک کت و شلوار سیاه. موهای سفید. و دست های احتمالاً چروکیده ای که با یک دقت جالبی توت ها را از روی آسفالت داغ شکار می کردند. یک فوتِ آبدار. که لابد باکتری های چسبیده بریزند روی زمین! و مزه ی توت. شاید به قصدِ تجربه ی یک خاطره. از دوران کودکی.

رسیده بودم ایستگاه مترو. منتظرِ قطار. کتاب را از جیب جلوی کیفم درآوردم. یک نفر ایستاده بود. آن رو به رو. یک کلاه آفتابی بنفش. از این شلوارهایی که تا همین چند سال پیش توی خانه می پوشیدند! هندزفری توی گوش. و یک روپوش بامزه. که نفهمیدم از کی مد شده است! زیر همه ی این ها، یک تی شرت پوشیده بود. از همان فاصله می توانستم سید را ببینم. عکسِ شهید مرتضی را. چندبار خواستم توی قطار دستم را بگذارم روی شانه اش. بپرسم. شاید از این که چقدر آوینی را می شناسد. شاید هم از فازش! فرصت نشد ولی. ازدحام جمعیتِ توی مترو.

چند وقتی می شود، لا به لای زندگی، کتابِ شلینا را گرفته ام توی دست. و حال خوبم را عوض کرده ام. با یک حالِ عجیب. عجیب تر از قبل. حتی. و اگر میدانستی چند بار میان خواندنش، یادت افتاده ام. علی. کتان کرم و پیراهن آبی. و باز ذهنم رفته پیش خودم. پیشِ "سریع الاستجابه" ی بعد نماز صبح. پیشِ وقت هایی که توی این قاب زندگی، دنبال ردپای تو گشته ام. سرگشته. و یک عالمه آرزو. اگر میدانستی.


پ.ن1: کتاب قشنگی ست. عشق زیر روسری. شلینا زهرا جان محمّد. از دستش ندهید.


پ.ن2: این روزها فقط نگاه می کنم. ساکت. آرام. انگار که خسته شده باشی. از دست و پا زدن توی آب. سرد. آرام که می شوی...

  • م.عمرانی

خوب؟!

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ



بسم الله

بالاخره ایستاد. یک صدایی پیچید توی قطار: ایستگاهِ پارک ملّت. کیفم را انداختم روی دوشم. فکرم چسبیده بود به پنجره­ ی رو به رو. درخت های سبز. آسمان. دویدم سمت کلاس. انگار یک چیزی کم بود. یک حسی که گاهی وقت ها می آید سراغت. از جنس همان چیزهایی که گاهی گم می شوند. توی ذهنت.

پایینِ پله ها. یک کتِ سیاه تنش بود. موهای سفید. یک واکر. داشت خودش را می کشید بالا. یک نگاهم ماند روی ساعت: سلام پدرجان...

یک الهی خیر ببینی. و دویدنِ دوباره. کلاس شروع شده بود. نشستم یک گوشه. سررسید قرمز و طلایی ام  را باز کردم. عیدیِ سالِ پیش مادربزرگ. توی هر صفحه اش، یک پیچ و تاب اسلیمی رفته بود تا بالا. و یک جمله.

صفحه ی آخر. یک حدیث. برترین کارِ شیعیانِ ما، انتظار فرج است. یک مقدار پایین ترش، خطِ خودم بود. یک فلش که از انتظار می رسید به کار: منظورش این است که خوب باشی. با خودت. با بقیه. با خدا.


پی نوشت1: شبیهِ گندم های طلایی. توی یک دشتِ قشنگ. سیب های سرخِ روی درخت. برکت. می گفت پر برکت است. برای شیعه هایمان. یک جوری که پر برکت تر از او به دنیا نیامده. جوادش را می گفت.


پی نوشت2: یک بازارِ پر پیچ و خم. یک مغازه ی سر نبش. ترشی فروشی: ابوطرشی! یک مقدار آن طرف تر، سایه ی یک گنبد طلایی، افتاده است روی آن یکی. از دالان که رد بشوی، یک حس آشنا می ریزد توی قلبت. بوی صحن گوهرشاد. دو تا گنبد که دوست داری بغلشان کنی. صف غذایِ حضرتِ توی حرم. شوید پلو. چایی داغ عراقی. چقدر دلم تنگ می شود این روزها. برای کاظمین.


پی نوشت 3: عادت کرده ام. رفت و آمدم شده از باب الجواد. یک الهام. انگار می دانم به این در، بیشتر نگاه می کنی. آقاجان. توی این روزها، عیدی ما را برسان!


#تولدت_مبارک_مولای_من

#جواد_الائمه

#اَفضَل_ اعمال_شیعتنا_انتظارُ_الفَرَج

  • م.عمرانی

یک صدای قشنگ

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بسم الله

چند وقتی هست. مانده توی قلبم. یک عالمه حرفِ نگفته. صفحه های سفید دفترچه ای که پر شده. وقتی حوصله ی تایپ کردن نداری.

چند وقتی هست. منتظرم. یک جورهایی نگران. بیشتر از همه یاد ماه رمضان می افتم. دمِ افطار. ماهِ عسل. تیتراژ. دستِ منو بگیر...حالم جهنمه...


دلم برایت تنگ شده. معصومیت روزهای قشنگ کودکی. آرامش ذهنی. دنیای قشنگ. و دو تا بال برای پریدن توی آسمان رنگی خیال. برای خودِ تو. تویی که گاهی فکر میکنم یک جایی به هم رسیده ایم. و بعد دیده ام تو نیستی. دلم برایت تنگ شده. ولی به کسی نگو.


پ.ن: یک زمین بزرگ. پر از آدم. منتظر ایستاده اند. سکوت. و یک صدای قشنگ که می پیچد توی آسمان: أین الرجبیون. انگار خدا دارد لبخند می زند...

گفته بود از جنس بهشت است. یک نوشیدنی گوارا. که قرار است نوش جان روزه دارها بشود. همان هایی که حواسشان بود. به ماهِ رجب.





  • م.عمرانی

یک بانو، هزاران بهار

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

بسم الله


سکانس یکم


شیر را ریخت توی قابلمه. گذاشت روی اجاق. نگاهش چرخید روی پنجره. داشت تاریک می شد. زمزمه ی اذان مسجد که پیچید توی خانه، تازه وضویش را گرفته بود.

نمازش که تمام شد، چادرش را تا کرد. گذاشت روی طاقچه. سفره را پهن کرد وسطِ اتاق. چند کاسه شیر. یک ظرف خرما. تازه.

گرما از شیر جدا می شد و می نشست روی لب هایش. کاسه را آورد نزدیک تر. یک صدا. تلاقی آهن و چوب. فکرش رفت سمت کلونِ در.

- بفرمایید.

- ثواب دارد. چند وقتی هست. چیزی نخورده ام. پدرم همین چند روز پیش رفت به رحمت خدا. نان آورمان بود.

برگشت توی اتاق. چشم در چشم شد. علی. درستش همین بود.

برگشته بود توی اتاق. کاسه های خالی روی سفره. چشم در چشم شد. علی. کوزه را برداشته بود. یک کاسه پر از آب. گرفت طرفش. روزه ات قبول. فاطمه جان!


یک مقدار بالاتر. توی آسمان. نشسته بود لا به لای ابرها. ماه. داشت به دیشب فکر می کرد. مگر می شود آخر؟ دو روز. افطار با آب؟


ولی حواسش نبود. بالاتر. یکی داشت نگاه می کرد. یک لبخند. شیرین. مثل شکلات. انگار نشسته باشد به تماشای فردا شب. زمزمه کرد: و یطعمون الطعام علی حبه...


سکانس دوم


- بروید کنار. شاهزاده می آیند. بروید کنار.

 رفته بود توی حال و هوای بچگی. زندگی توی ایران. همان وقت هایی که دخترِ پادشاه می آمد بازار. فریادهای مردم. از سرِ شادی. احترام. تعجب. از لباس های گران قیمت و مدِ روز. چشم هایی که با دهان باز خیره شده بودند به یک عالمه ثروت.

 نگاهش افتاده بود به چادر. قدیمی شده بود. کهنه. وصله داشت. چرا اینجوری؟ از دختر پادشاه که کمتر نیست. دختر پیامبر است.


نشسته بود کنارش:  بابا! سلمان از لباس من تعجب کرد. چند وقتی می شود. فرش توی خانه مان شده پوستِ گوسفند. همانی که روز، شترمان رویش علف می خورد. و شب رویش می خوابیم.


 یک کاسه ی میناکاری شده. بزرگ. شبیه دریا. از همان هایی که صبرشان به این راحتی ها لبریز نمی شود.


سکانس سوم


- بوی من را که می فهمد خب!

مهمان آمده بود. دویده بود توی اتاق. چادرش را برداشته بود. مهمان که رفت، بلند شد. ایستاد جلوی دختر:

دخترم! چرا چادر سرت کردی؟ تو که می دانستی. نمی دید.

گفته بود من که می دیدمش.

گرفته بود توی بغلش. محکم: فاطمه جان! تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.


پی نوشت 1: ایستاده بود. پشت در. نگران. دعا از لب هایش بلند می شد. یک گریه ی ظریف. نوزاد. دوید داخل. چشمهایش برق می زد: خوش آمدی. مادرِ پدرت.


پی نوشت 2: نشسته بود توی هواپیما. قرار بود برسند ایران. یک انقلاب. کلی آدمِ منتظر. میکروفونش را آورد جلو: الان چه حسی دارید؟

 - هیچی!

یک آدم. از جنس همان هایی که دلت می خواهد بغلشان کنی. یک روحِ بزرگ. روح الله.

 

پی نوشت 3: یکی. مهربان. مثل مادر. یکی که دوست دارد. همه مان را. تولدش مبارک. بر همه. همه ی بانوان با حیای سرزمینم.

 

#یا_فاطمه_اشفعی_لنا_فی_الجنه

#تولد_روح_الله

 

  • م.عمرانی