پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

۲۹ مطلب با موضوع «پنجره‌ها (یادداشت‌ها)» ثبت شده است

نوروزتون، میمون!

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ق.ظ


بسم الله

هر کی در جریان نباشد، ما که خوب می دانیم چه اتفاقی دارد می افتد. طلا؟ نه. گران نشده! یک نگاهی بیانداز به دور و برت. چیزی عوض نشده؟ آهان. حالا شد! شکوفه ها را ببین. بهار دارد می آید! دمِ بهار بود. گفتیم برویم ببینیم نظرشان راجع به عید چیست. با ما همراه باشید!


سکانس اول/ ظرف میوه

اینجوری که نمی شود. یک لحظه سکوت. یکی یکی صحبت کنید بفهمم چی می گویید! خب اوّل از همه شما بفرمایید:

-      به نام خدا. به بینندگان محترم سلام عرض می کنم. موز هستم. از ظرف میوه ی توی پذیرایی.

-      نظر شما در مورد عید نوروز چی هست؟

-      اعتراض دارم آقا. شما خودتون خانواده دارین؟

-      خب...آره!

-      این چه وضعیتی هست؟ خودت خوشت می آید توی مهمانی، جلوی خانواده، لباس از تنت در بیاورند؟! من اعتراض دارم...!

-      نفر بعدی.

-      بله. از تهیه کننده ی خوب برنامه تون تشکر می کنم. اسمم پرتقال هست ولی صدام می کنن: پرتخال! می خواستم بگم عید خیلی چیز خوبی هست. همه می آیند عید دیدنی. دور هم جمع می شوند و کنار میوه خوردن و بازی کردن با گوشی هایشان، چند دقیقه ای هم از حال هم دیگر می پرسند!  می خواستم به خانم های توی خونه توصیه کنم این پوست قشنگِ نارنجی بنده رو دور نریزید! کلی کار میشه باهاش کرد.

-      چی مثلاً؟

-      مربای پوست پرتقال خوردی تا حالا؟!

-      خب. بینندگان گرامی، این قسمت از برنامه ی ما به پایان...

-      آقا صبر کن. من جا موندم!

-      بله. شما هم بفرمایید!

-      کیوی هستم. از اینجا، ته ظرفِ میوه، سال نو رو به بیننده های توی خونه تبریک می گم. جدیداً یک سری شایعاتی رواج پیدا کرده که ما با خانواده ی سیب زمینی وصلت کردیم. حتی دیده شده به ما گفتن: سیب زمینیِ موکت شده! می خواستم از همین تریبون، از سیب زمینی اعلام برائت کنم!


سکانس دوم / سفره هفت سین

-      سلام. می توانم نظرتان را راجع به عید نوروز بپرسم؟

-      بله. سلام. سبزه هستم. از این که اینجا هستم، خیلی خوشحال هستم!

-      عید نوروز چه جوری هست از نظرِ شما؟

-      سوال خیلی خوبی پرسیدید. اِممم...خب در کل عید دوست دارم! خوش می گذرد. همه خوشحالند!

-      حرفی، توصیه ای برای بیننده های توی خانه ندارید؟

-      راستش می خواستم بگم ما را که از قدیم الایام می گذاشتند سرِ سفره ی هفت سین، به نمایندگی از شکوفه ها، گل ها و باقی عموزاده ها بوده. و کلاً بنده توی کار جوشکاری و ازدواج نقشی ندارم. باید اضافه کنم که این جانب شفا هم نمی دهم! پارسال، دختر همسایه آمده بود عید دیدنی. تا دانه ی آخرِ بنده را گره نزد، خیالش راحت نشد!

آهان. ضمناً بشه که وقتی کارتان با بنده تمام شد، یک جایی توی خاک بکارید. رشد می کنم. خوبه! مورد داشتیم سبزه ی بنده خدا را بعد از 13 روز، فرستاده اند سرِ شاخه ی درخت!

-      حرف دیگری ندارید؟

-      نه! ولی این قرمزِ کوچولوی توی تنگ دارد دست و بالک می زند. ببینید شاید کاری چیزی داشته باشد.


سکانس سوم/ تنگ ماهی

-      سلام. نظر شما راجع به نوروز چیست؟ اگر ممکن هست سریعتر بفرمایید تا میکروفون داخل آب، نسوخته!

-      بله. می خواستم بگم...ببخشید. اوّل سلام می کنم به شما و بچّه های توی خونه. نوروز رو دوست دارم. از وقتی خریده شدم تا الان، کلی چیزهای جالب دیده ام. از اینجا، توی تنگ، همه ی قیافه ها کاریکاتوری دیده می شود، و خب، می خندم!

شنیدم یک کمپینی راه انداخته اند که ماهی قرمز نخریم و از این حرفها. می خواستم بگم اگر هم خریدید، در جریان باشین، ما معمولاً عادت نداریم پیتزا و شیرینی بخوریم! رو دل می کنیم!

-      حرفی؟ آرزویی؟

-      دوست دارم عید که تموم شد، یک سر برم پیشِ فامیل. توی پارکِ وسطِ شهر، یک استخر بزرگ درست کردند. خانواده اونجا هستن!


سکانس چهارم / میزِ کامپیوتر

-      نظر شما راجع به عید چی هست؟

-      گرمه آقا. داغه!

-      چی شده؟

-      دارم دود می کنم. از صبح تا شب در حالِ کارم. یکی دو تا نیستند که. یکی با لپ تاپش آمده. آن یکی تبلت ش را از توی جیبش در آورده. همه هم بلا استثناء دارند دانلود می کنند. خب چیزی نمی ماند از آدم که!

-      بله. متوجه شدم. و حرفِ آخر؟

-      به عنوان یک مودم وای فای عرض می کنم، اگر آمدید عید دیدنی، یک چند دقیقه ای امان بدید، یک مقداری سرد بشم من!



سکانس آخر/ باغ وحش

همان طور که در جریان هستید، امسال، سال چیز هستش. میمون! و به همین خاطر آمدیم نظر خودشون رو راجع به سال جدید بپرسیم.

-      سلام. نظرتون راجع به سال نو...

-      ولم کنین آقا. دست بردارین از سرم. پوستم رو کندید شما!

-      چطور شده؟

-      کاریکاتور من رو کشیدند. هر جایی خواستند وصل کردند روی دیوار. شکایت می کنم. وکیل می گیرم. غیر قانونیه این کار!

-      حالا نمیشه نظرتون رو راجع به عید بگید؟

-      خب...آرزو می کنم سال میمونی داشته باشین، همه تون.

-      ممنون! بینندگان عزیز، تا برنامه ای دیگر، شما رو به خدای بزرگ می سپارم...عه! ولم کن...کمک!

-      عیدی منو میدی یا نه؟!




  • م.عمرانی

چیز باشیم!

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

 

کاری از مجید خسرو انجم

بسم الله

رسیدیم! از برف ­ها رد شدیم. و حالا اینجا هستیم: توی ایستگاهِ بهار!

اینجا، هر چیزی یک شکلی دارد. یک رنگ و بویی. مثلاً: شکوفه سفید و خوش بو می باشد!

از این روی، گفتیم دورِ هم ببینیم شروعِ بهار، چه شکلی باشیم بهتره!


1.     1.خوشحال باشیم!


مگر می شود؟ بالاخره عید شده. سگرمه های آدم که نمی تواند همیشه توی هم باشد! بخصوص توی بهار. حالا بنده خدا یک کاری کرده است دیگر. اشتباه که شاخ و دم ندارد. پیش هم می آید! مطمئنیم خودمان هم تا حالا اشتباه نکرده ایم توی زندگی؟ دمِ عید، به نظرم خوشحال باشیم! اگر چیزی آن گوشه های عمیق دلمان هست، بیاوریمش بیرون. ببخشیم هم را. برویم عید دیدنی!


2.     2.شیک باشیم!

درخت! با شما نبودم. منظورم این است که حتی درخت هم فهمیده است سال نویی، باید یک لباس درست و حسابی تنش کند. شده پر از شکوفه. وحی مُنزَل که نیست. نو نبود، نبود! مهم این است که چیز باشد. پاکیزه!


3.     3.مهربون باشیم!

دو تا حالت بیشتر ندارد! من و تویی که اینجا دور هم نشسته ایم، یا عضو این دسته ایم یا آن دسته! بعضی ها عیدی می دهند. بعضی ها هم می گیرند! به همین راحتی. البته بد نیست اوّل سال، با هم مهربون باشیم! هدیه بدهیم به هم. ولی گناه هم دارد بنده ی خدا. مراعات عیدی دهنده را هم بکنیم! مورد داشتیم مهمان ها را گروگان گرفته بوده!


4.     4.متحوّل باشیم!

سه، دو، یک. بله! عید شد یکهو! چطوری؟ خب. نجومی اش اینجوری می شود: زمین یک دورِ کامل، دورِ خورشید گشت. جایش توی فضا عوض شد! همه اش همین؟ خب ما هم که کمتر نیستیم از زمین. آدمیم بالاخره!

نه عزیزم. با شما هستم! منظورم نبود بری آن طرف تر بنشینی! جایمان را عوض کنیم. تغییر کنیم یعنی. یک قدم برویم جلوتر!


5.     5.حرف گوش کن باشیم!

کلی وقت گذاشته ام. از وقتی این قدری بوده! از شیرخوارگی اش تا همین الان که قد دارد اندازه ی زرافه! انتظار دارم خب. که حرف گوش کند. وقتی برای حال خودش یک چیزی را می گویم، انجام بدهد دیگر.

حالا یکی هست، بزرگمان نکرده فقط. فقط دوستمان نداشته. یک جوری از ما خوشش می آمده که خودش درستمان کرده. آفریده!

یک مقدار هم بد نیست توی بهار، حرف گوش کن باشیم! ببینیم چی خواسته ازمان، خدا.


6.     6.مراقب باشیم!

چشم بر هم زدیم. یک سال گذشت. خوب یا بد؟ فرق آدم های موفق با بقیه همین است دیگر. از یک جایی که رد می شوند، یک نگاهی می اندازند به پشت سر. ببینند کدام کارهایشان با حال بوده. توی فهرست کارهای درست و حسابی می نویسند. از همان هایی که باعث می شوند آدم پیشرفت کند. بعضی از کارها هم هستند، زیاد جالب به نظر نمی رسند. آن ها را هم می گذارند توی یک فهرست دیگر. یادشان باشد برای ادامه ی مسیر.

مراقب باشیم!  یک وقت نشود از یک سوراخ، دو بار بگزد ما را، این مارِ حسابی!


7.    7.... باشیم!

تمام نمی شود که! جا دارد هنوز. نظر تو چیست؟


پی نوشت: سال 95 هم تمام می شود. مثل بقیه سال هایی که تا الان گذشته. تمام شدنش زیاد مهم نیست. عمر است دیگر. می گذرد. مهم «چطوری» تمام شدنش است! یک بنده خدایی می گفت طلاست! منظورش همین وقت هایی بود که گاهی وقت ها، همینجوری این طرف و آن طرف خرج می کنیم ها!


راستی: عیدتان مبارک! برای هم دعا کنیم. برای سربلندی گربه ی دوست داشتنی مان. برای پیروزی همه ی آن هایی که این وقت از سال، دور از خانواده، برای امنیت تلاش می کنند. همه ی آن هایی که کار می کنند. برای خدا. و البته از ازدواج جوان ها هم یادتان نرود!

  • م.عمرانی

گاهی وقت‌ها...

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ


بسم الله

وسط صحرا. یک جوری که آفتاب مثل نیزه فرو می رود توی پوستت. سرِ ظهر. تا جایی که چشمت می بیند، دریاست. از جنس ماسه. شن. قمقمه ات را از توی کوله می آوری بیرون. پر از خالی. تشنگی. وقتی خوشحال می شوی. وقتی که می بینی آن دوردست ها، شمایل چندتایی درخت و احتمالاً چاه آبی پیداست. تلاش. امید. یک حسی که توی وجودت زمزمه می کند: سختی تمام شد.

سردرگم. حیران. وقتی صدای نفس نفس زدن های خودت را می شنوی. وقتی می رسی و چیزی جز سراب پیدا نمی کنی. وقتی خستگی، می نشیند کنار تشنگی ات. می دانی؟ گاهی وقت ها فقط یک راه برایت می ماند. توی این دنیای بزرگ. یک راهی که از بالای سرت شروع می شود. از بین ابرها می گذرد و می رسد به او. گاهی وقت ها، فقط یک نفر می تواند بیاید دنبالِ آدم. دستش را بگیرد. و بکشد بیرون. از بین همه ی سختی ها. خودِ خودش. خدا.


پی نوشت: الان، اینجوری ام! سردرگم. خسته. یک وقت هایی هست که هر چقدر می گردی، پیدایش نمی کنی. نمی رسی به آن جایی که می شود زیر سایه ی خنکِ درخت نشست. و دوست داشت. عاشق بود. آن وقت، می مانی. بدونِ نصفه ی دیگرت.  

گاهی وقت ها، باید همه ی امیدت را جمع کنی توی گلو. زانو بزنی روی خاک. نزدیک غروب. و صدایش کنی. فلسفه ببافی. توجیه بیاوری. عذرخواهی کنی. خواهش. که یک راهی نشانت دهد.

یک وقت هایی توی زندگی هست، که دنیا برایت می شود مثل یک لباس. همانی که تا پارسال اندازه ات بود و الان به زور هم نمی شود پوشیدش. تنگ می شود. با همه ی بزرگی اش.

گاهی وقت ها، غبطه می خوری. حسرت. این که چه جوری می شود سنگِ صبورِ دلِ یکی، همانی است که دل را آفریده. این که معشوق یکی، خودش خالقِ عشق است. شهید. بی نیاز شده از همه ی عشق های زمینی.

وقت هایی هم هست، که دل گرفته از دور و بر. خسته و حیران. می نشینی توی خلوت حجره های دلت. و آرام صدا می زنی: یا حبیب من لا حبیب له...یا خیر حبیب و محبوب.


#هوای_حرم

#کاش

#بر­_می_گردم

 



  • م.عمرانی

سلام کن!

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

 


بسم الله

- بیدار شو.

خواب باغ های بزرگ. جوانه هایی که از دل خاک می آیند بیرون و درخت می شوند. میوه های رنگارنگِ روی شاخه ها. دستم را دراز کردم. گیلاس یاقوت رنگِ رویِ آن شاخه چشمم را گرفته بود...

_ بلند شو. برخیز.

یک صدا. آرام و لطیف. انگار که صاحبش نشسته باشد توی دلت. یک جوری که انگار سلول به سلول تنت را شناور کرده باشند داخلِ صدا.

_ ای خفته در میان پرده های شب. بیدار شو.

چشم هایم را باز کردم. دور و برم پر بود از خالی. تاریک. سرد. داشتم به صدا فکر می کردم. یک حس خوب. مزه کردن نور زیر زبان. بلند شدم. و خودم را کشیدم بالا. همان جایی که بوی نور می داد. آخرش تاریکی تمام شد. خورشید.

اولش کوچک بودم. هم صحبت مورچه ها. از آن به بعدش خوب یادم نمانده است. خاطره ی مبهم هم بازی شدن با نسیم. لرزیدن زیر برفِ زمستان.

حالا بزرگ شده ام. می آیند می نشینند کنارم. پرنده ها را می گویم. از آواز می گویند. نغمه های جدیدی که ساخته اند را برایم می خوانند. و خبر رسیدن بهار را در گوشم زمزمه می کنند.

حالا یک سایه دارم. سایه ی سبزِ خودم. و شاخه هایی پر از یاقوت. گیلاس.

هر وقت به گذشته فکر می کنم، یاد تو می افتم. یادِ صدا. نور. بهار.

 

پ . ن1: شب بود. تازه رسیده بود خانه. می لرزید. رفت زیر پتو. همان وقت بود. آمد توی اتاق. نور. یک صدای لطیف: ای جامه بر سر کشیده. برخیز. و مردم را آگاه کن.

 

پ.ن2: واضح تر از این؟! می گوید ببین. یک نگاه بیانداز به دور و برت. می بینی این زمینی که تا چند وقت پیش مرده بود را چه جوری زنده اش کردیم؟ بهار را می بینی؟! حواست هست اصلا؟!

این ها برای خودت هم هست ها. وقتی مُردی، همینجوری زنده ات می کنیم. بقیه اش زحمت خودت است. درخت گیلاس باشی، شکوفه می کنی. خار باشی، هیچی!

 

پ.ن3: میخواستم بگویم از کنار این ها این قدر راحت رد نشویم! همین جوانه های کوچک روی درخت ها. یک سلامی بکنیم به هر کدامشان. به این پیامبر های کوچک سبز رنگ.

 

پ.ن4: کاش این بهار، آخری اش باشد. آخرین بهارِ بدونِ تو!

 

#بهار

#دارد_می_آید!

#یک_جوانه_یک_پیامبر

#خودت_چطوری؟!!

  • م.عمرانی

ب، مثل بهار!

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ


بسم الله

قِرِچ. قِرِچ. سردیِ قیچی دسته فلزی چسبیده بود به پیشانی ام. دسته های سیاه مو از پیش بند صورتی سُر می خوردند روی زمین. چشمم گشت روی میز رو به رو. قیچی های رنگی. ماشین اصلاحِ آلمانی قهوه ای رنگ. چندتا شانه که توی ظرف الکل، منتظر و حق به جانب داشتند نگاه می کردند. تلفن. انبوهِ کیف های سیاهِ شماره دارِ داخلِ قفسه. وسایل شخصی اصلاحِ مشتری های همیشگی. یخچالِ زیر تلویزیون. چایی ساز و یک بخاری که همین روزها قرار است جمع شود. نگاهم با آیینه چشم در چشم شد. و فهمیدم بهار، دیدنی هم هست! می گفت بهار از توی دلت شروع می شود. مثل درخت ها. یک حس عجیبی که از توی دلت بلند می شود و می دود توی تک تک سلول ها. و خوب که بهاری شدی، می زند بیرون. مثل شکوفه. یادم آمد بهار اسم دیگر تغییر است. شروع. وقتی که عادت های اضافی ات را جارو می کنی. خانه تکانی. و می شوی همانی که از اول بوده ای. حتی قبل از این که پایت برسد این دنیا. همین قدر زلال. همین قدر بهاری!


پ.ن 1: رفته بودم توی بازار. دنبالِ لباس. داشتم فکر می کردم که چقدر جالب! نسل به نسل، خصوصیات بدنی و اندامی انسان ها دارد عوض می شود. لابد داریم می شویم یک گونه ی جدید. یک جوری که همه تغییر کرده اند و مانده ام. بدون تغییر! از این لباس فروشی به آن یکی. قد پیراهن اندازه است، آستین هایش نه. کمرش اندازه است، قدش بلند. یکی نیست بگوید به جای این همه لباس بدن نما و اندامی، یک چیزی درست کنید که به تن آدم برود لااقل!


پ.ن 2: از کفش فروشی رد می شدیم. یک جفت اسپُرت صورتی. چشمم را گرفت. نشانش کرده ام برای تو! تویی که هنوز که هنوز است پیدایت نکرده ام. نصفه ی گمشده ی من!


پ.ن 3: نزدیک شده بود. خیلی نزدیک. یک چشمش روی عقربه ی ساعت بود. و آن یکی، خیره به حرم. زیر لب داشت از بهار می گفت. که کمکش کنی. بشود یک آدمِ دیگر. آدم بشود اصلاً! حَوِّل حالنا الی احسن الحال.


عکس نوشت: زیر باران. بنفشه های کنار حوض. دانشکده!





  • م.عمرانی

میهمان داریم

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

 

بسم الله

صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.

از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر!

خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟

-  بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.


می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.

-  یک چند لحظه ای صبر می کنید؟

برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای  عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.

-  بفرمایید. خوش آمدید.

 

میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.

-  مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.

-  چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.

از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.

 

🔸🔸🔸

 

پی نوشت: خورشید بود. و ماه هم از جنسش. چند وقتی می شد رفته بود. خورشید. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود. و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود. خیمه های شعله ور. گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا. غلاف شمشیر. تازیانه. و این شروع زینب است...


دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.


روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...

 

#بهار_بی_تو_خزان_شد

#مادرم

 

  • م.عمرانی

مثلِ بهار!

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

                                

 

بسم الله

سریع. داشتم می رفتم برسم به مترو. که گوشه ی ذهنم به شکوفه های توی راه گیر کرد! دوربینم را از توی کیف در آوردم. شکوفه های سفید. گلبرگ های نرمِ مینیاتوری با پرچم های طلایی رنگ. جوانه های کوچکِ سبز روی قهوه ایِ سوخته ی درخت. حس و حال زنبورها وقتی بین شکوفه ها گردش می کردند. قاصدک های وسط باغچه. که تک و توک از بین چمن ها نگاهت می کنند. از همان هایی که دوست داری تا دانه ی آخرشان را فوت کنی توی هوا. بدهی دست نسیم تا برساند به دست همانی که باید برسد!

 

چشمم رفت سراغ کفشدوزک. خالدارِ قرمز. با سرعتی که برای پاهای کوچکش عجیب به نظر می رسید، خودش را از شاخه می کشید بالا. وسط راه رفیقش را دید. چند لحظه ای ایستاد به احوال پرسی و باز به راه افتاد. رفت بین شکوفه ها. دوربین هم دنبالش. مهلت نمی داد یک عکس تکی بیاندازم! وسط راه احساس کردم یک چیزی بین پوسته های درخت تکان می خورد. یک عنکبوت خاکستری. خیلی تمیز استتار کرده بود. فکر کردم شاید حوصله ی شوخی نداشته باشد! رفتم سراغ مورچه ای که خودش را به زور انداخته بود توی شکوفه. چقدر قشنگ درست کرده ای این ها را. خدا.

 

پ.ن1: همین چند روز پیش بود. رفته بودم توی فکر شکوفه ها! داشتم نسیم را نفس می کشیدم که شروع شد. اولش یک قطره ی سرد افتاد روی سرم. و بعد بیشتر شد. دوستش داشتم. باران را. ایستادم همان جا و گذاشتم سردی و تازگی هوای آسمان با پوستم آشنا شود. باران می خورد روی شاخه ها. دست شکوفه ها را می گرفت و با باد پرواز می کرد. فکرش را بکن! هم خیس شده باشی هم پر از شکوفه!

 

تمام که شد چیزی تا غروب نمانده بود. انگار یکی نشسته باشد سر حوصله نقاشی کرده باشد. آسمان را. ابرهای سرمه ای و سفید. و پارچه ی طلایی و قرمز خورشید که از این سو تا ته آسمان کشیده شده بود. پرنده هایی که دسته جمعی از بالای درخت های کاج رد می شدند. و یک حس قشنگ. انگار که بخواهی بال دربیاوری از این همه لطافت دور و برت. خورشید پارچه اش را جمع کرده بود. که صدا پیچید. انگار زندگی داشت می خواند. با تک تک شکوفه ها و جوانه هایش. حی علی الصلاه...

 

پ.ن2: بین درخت های دانشکده، اولین بود. توی برگ در آوردن. بید مجنون را می گویم. عشق چه کارها که نمی کند!

 

پ.ن 3: کاش من هم قشنگ باشم. به لطافت بهارِ دور و برم. کاش تو هم...

 

#صدای_پای_بهار

#شکوفه

#کاش


بعداً نوشت: کانال تلگرام هم زده‌ایم! @ayineha

 

  • م.عمرانی

عشق علیه السلام - روایت یک سفر - قسمت یکم

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

بسم الله

کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خاکستری و بوقی ممتد که اندکی پس از آن گوش هایم را پر کرد. و افکارم مثل نخ تسبیحی بود که وسط خیابان پاره شد! دستی تکان دادم به نشانه ی عذرخواهی و قدم هایم را محکم کردم تا برسم یک جای امن!

نسیم ملایمی موهایم را بهم می ریزد. اگر کمی دقت کنی، شاید بتوانی چند تکه ابر سفید را در آغوش آسمان پیدا کنی. شلوغ است. شهر، واژه ی عجیبی ست. آسمانش را خوب می نگرم. هاله ای گنبدگون از مه بر سرش سایه انداخته است. قهوه ای مایل به خاکستری. جنب و جوش را می توانی ببینی. ماشین هایی که با سرعت از سوی ویکیل آباد به فرودگاه در حال حرکتند. یا راننده تاکسی هایی که فریاد می زنند، تقی آباد یک نفر.

من اما فارغم از این جریان. کرخه تا راین در گوشم تکرار می شود و در تمام طول مسیر تا دانشکده به نگاه فکر می کنم. نگاه به شهر. نگاه به زندگی. عشق. به نگاهی که گاهی وقت ها عوض شده است. تغییر. واژه ی غریبیست. زندگی در بیرون از من جریان دارد. و درونم انگار کوهی از یخ است که آرام آرام آب می شود. شبنم پنجره ی چشمانم را می پوشاند. اشک زیباست. همچون آیینه کمک می کند به جای دیدن بیرون، بتوانی لحظاتی چند درون را هم ببینی.

شهر شلوغ است. آسمان خاکستری. ساختمان های کوچک و بزرگ. از سنگ و سیمان و چوب. یاد اولین روز مدرسه ام می افتم. اول مهر. این شهر چقدر با آن دریا فرق دارد. ساعت هاست که در هواپیماییم. و من فراموش کردم ما از روی ابرها می گذریم یا ابرها از زیر بال هواپیما.


راستش را بخواهی، باورم نمی شود اینجا، چند هزار متر بالاتر از سطح دریا، ترک

گربه ی وطن کرده ام. شبیه یک رؤیاست. چشمم را می زند. دارد در میان دریایی سرخ غروب می کند. خورشید. اما درونم انگار تازه اذان صبح را گفته اند. خودم هم باورم نمی شود. اما دارم می آیم. این را نوشته های روی بلیت به من می گویند. آمده ام تا بیایم لب فرات. به این امید که دریا را در درونم زنده کنم. من آمده ام. از این به بعدش را دیگر میهمان تواَم. گفته اند میهمان نوازی. این طور نیست؟

و چقدر شیرین است پذیرایی شدن در سر سفره ات از دستان عباس. علیه السلام.

و این گونه بود که سفر آغاز شد.

هفده و شش دقیقه. یکشنبه هشتم آذرماه. هفدهم صفر 1437. بر فراز آسمان عراق.

 

 

  • م.عمرانی

یک راز...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله

هیجان در وجودش ریشه دواند. خوشحالی را می توانستی در برق چشم های سیاهش ببینی. فکری از ذهنش گذشت. قلبش به سوزش افتاد. رو کرد به خورشید که تازه داشت از پشت کوهستان های دور بالا می آمد. افتاد روی خاک. و کمی بعد، خورشید بود که با ناباوری، گریه های قهرمان را نگاه می کرد...

دنبال حقیقت عشق بود. روشنایی محض. تقصیر خودش نبود. این حس از کودکی در کنارش قد کشیده بود. معلم پیرش را دوست داشت. مهربان بود. و دانشمند. از زندگی زیاد سر در می آورد. همان قدر که در کار خودش استاد بود: بهترین طبیعی دان دنیا.

احساس کرد دیگر چیزی نمانده است. در پشت نفس های به شماره افتاده اش، فرشته ی مرگ را به روشنی می دید. دستش را گرفت. و لحظه ای به خود بالید. شاگردش حالا بزرگ شده بود. جوانی شده بود برای خودش. برومند. و راز را آهسته در گوشش زمزمه کرد.


آیینه از ازل همان جا بود. بر فراز کوهستان بزرگ. رو به خورشید. و دور تا دورش را بهترین افراد هر قرن مهر و امضا کرده بودند. اسم آیینه را گذاشته بودند عشق. و حقیقت هستی بود که از میان آیینه جان می گرفت و بر دیدگان تماشاگران می تابید.

تاب نیاورد. سیاهی زیاد شده بود. تاریکی. به حقیقت چه نیازی بود وقتی کسی دنبالش نمی آمد؟ باران گرفت. و صاعقه مانند پتکی، هزاران تکه اش را به دست باد سپرد. تکه ها را در آغوش گرفت. و هر کدام را در گوشه ای از زمین رها کرد. تا نشانه ای باشد از نور و حقیقتی که از ازل بر نسل بشر تابیده است.

راز می گفت حقیقت را باید در آیینه دید. کوله پشتی اش را محکم کرد. دستان مادرش را بوسید. پدرش را در آغوش گرفت و در گرگ و میش هوا به راه افتاد. کجا؟ دقیق نمی دانست. به دنبال تکه های گمشده. در شهرها و صحراها سفر می کرد. استاد به او گفته بود چگونه می توان پیدایش کرد. هر کجا نور بیشتر است، تکه ای از آیینه را می شود یافت.



مثل ابرهایی که در آسمان می خرامیدند. موهایش سفید شده بود. اما نشاط جوانی را می شد در قلبش دید. و هاله ای خورشید که صورتش را در بر گرفته بود. رفت بالای تپه. رو به خورشید. و بقچه اش را پهن کرد روی زمین. وقتش رسیده بود که آیینه کامل شود. آه که چقدر برای دیدن این لحظه روزشماری کرده بود. رؤیاهای جوانی اش. چشم هایش را بست. آخرین تکه را در جای خودش گذاشت و بندها را محکم کرد.

قلبش بیشتر از همیشه می تپید. هیجان و اضطراب. چشمش را آرام باز کرد. و تعجبی عمیق. خودش را می دید. موهایی سفید. چهره ای آرام. و دیگر هیچ. چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. موهایی سفید...

ایستاد. به افق نگاه کرد. سردرگم بود. پس عشق کجاست؟ حقیقت؟ و انگار که چیزی یادش آمده باشد دوباره آیینه را نگاه کرد. خودش بود. تمام این مدت. چیزی که فرسنگ ها برای جستجویش راه رفته بود را در کنارش داشته است. از لحظه ای که به دنیا آمده بود. و حتی قبل تر از آن. از ازل.

یاد جمله ای افتاد که از استادش شنیده بود. گفته بود می خواهی بشناسی اش؟ مهربان ترین معشوق دنیا را که او هم عاشق توست؟ خودت را بشناس اول. باور نکرده بود. مگر می شود؟ و حالا شده بود. و تو، نور مطلق هستی، معنی و روح واژه ی عشق. تو تمام این مدت کنارم بوده ای و من تو را نمی دیده ام. در پشت پرده های نابینایی ام سرگردان جستجوی تو بودم و صدایت را نمی شنیدم. که با طنینی آرامش بخش نجوا می کردی: من اینجا هستم. از این سو بیا.

خوشحال بود. از این که راز را یافته است. و شرمگین. افتاد روی خاک. زانو زد. سرش را به زیر انداخت و در میان هق هق هایش، زمزمه کرد. مرا ببخش...دیر پیدایت کردم...


پی نوشت: آیینه ی من و تو کجاست؟


ممنون. از دوستی که راه و رسم آیینه ها را یادم داد...

 

  • م.عمرانی