پَریدن

پَریدن

بسم الله
اینجا، توی این شهرِ شلوغ، وسطِ یک حجمِ روزمرگی که صبحِ خروسخوان هوار می شود روی سرت، وقتی دلت یک جایی بین زمین و آسمان گیر کرده است، وقتی...
این جور وقت ها، باید نوشت. نوشته ها شبیه آیینه اند. و آیینه ها تو را، خودِ خودِ واقعی ات را نشان می دهند.

پوستِ شُکُلات!

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

بسم الله

لباسش چسبیده بود به تنش. پر شده بود از عرق. انگار گرمای هوا توی رگ هایش جریان پیدا می کرد. خودش را کشید زیر سایه بان یکی از مغازه های کنارِ خیابان: قنّادی اکبر و پسران.

 یک مرد قد بلند با عینک دودی از توی مغازه آمد بیرون. در که باز شد، انگار نسیم خنک بغلش کرد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به هوای بوی آشنای شیرینی و خنکای هوا، خزید داخل.

 

مغازه پر بود از قفسه های چوبی و محفظه های شیشه ای. رفت سمتِ شکلات ها. دستش را کرد توی جیب شلوارِ جینش: خب. انگار یک نیم کیلویی می شود خرید.

رفت سمتِ فروشنده. کولر را گذاشته بودند همانجا. یک مقداری همان جلو ایستاد و ژست گرفت که مثلاً دارد انتخاب می کند. چندتایی مگس لا به لای اجناسِ مغازه فر می خوردند! عاقله مردی که نشسته بود پشت میز، صدایش را کلفت کرد: اصغر! آهای. کجایی؟ بدو اون مگس کش را بیار. بعدش هم بیا ببین خانم چی می خواهند.

 

گره روسری اش شل شده بود. افتاده بود جلو. همانطور که داشت مدل های مختلف شکلات را نگاه می کرد، نیم نگاهش را انداخت توی انعکاس آیینه ای میز شیشه ای. نُچ. یک مقدار باید برود عقب تر. برگشت سمت فروشنده: این ها کیلویی چند؟

 

-همین هایی که جلوی در چیده ایم را می گویید؟

نگاهش رفت روی انبوه شکلات های کاکائویی که روی هم ولو شده بودند. و مگسی که از رویشان بلند شد.

-نه. از این هایی که پوست دارد می خواهم! از این تافی ها.

 

تا کوچه ی همیشگی چند قدم بیشتر نمانده بود. پلاستیک را توی دستش جا به جا کرد. دیگر داشت می رسید خانه. هنوز هم داشت به شکلات فکر می کرد. به پوست! یک نفر از کنارش رد شد. چادرش بوی نسیم می داد. خنک.

 

پی نوشت: آفتاب. بارانِ گرمای تابستان. و تویی که اینجا، توی این شهر بزرگ، وسط این همه، ایستاده ای. می خواستم بگویم مبارکت باشد. امروز روزِ توست. لبخند خدا و معرفتِ آفتاب ارزانی ات باد!

 

#روز_عفاف_و_حجاب_مبارک!



https://telegram.me/Ayineha


  • م.عمرانی

وقتی پنج دقیقه تا اذان صبح مونده!

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

بسم الله


تشنگی و بی حالیِ دمِ غروب و مزه ی شیرین اذان وقتی از گلدسته های لاجوردی مسجد محل می نشیند روی زبانت. عطرِ گلابِ توی شیر و خرمای تازه ی خادمِ مسجد. نقاشیِ سرخ و سفیدِ پنیر و گوجه ی سفره ی افطار. شربتِ خاکشیر و حلوای دست پختِ مادربزرگ. گوش دادنِ چندباره ی تیتراژهای ماه عسل.

 

صدای قدم هایت وقتی یکِ نیمه شب، همپای سکوت از یک کوچه خلوت می روی سمتِ حرم. دعای سحر که خودش را از بلندگو می کشاند توی دلت و خوشیِ تنفسِ هوای گوهرشاد. وقتی قرآن را گرفته ای روی سرت،  چهارده اسم که از خودت بهترند را هم واسطه کرده ای و تمام شده. ماهِ من، شاهِ من، بگذر از گناهِ منِ استاد کریمخانی. وقتی یک جور خاصی سبک می شوی. شبیهِ پرواز.

 

مسواک زدنِ با عجله زیرِ یاسِ توی حیاط وقتی تا اذان پنج دقیقه بیشتر نمانده! آفتابِ سرِ ظهر، هوای داغ، خشکی لب و وقتی خودت هم باور نمی کنی از این همه سختی داری حال می کنی!

 

حالا دلم تنگ شده. برای همه اش. یک حسرتی که نمی دانم از کجا می خزد توی دلم. و اشک  آبی ست که پشتِ سرِ مسافر می ریزند. خداحافظ شهرِ خدا.

 

پ.ن: ولی خیالم یک جورهایی جمع است. که فلانی با همانی که اوّل ماه آمد یک فرق هایی کرده. شکرت. خودت هوایمان را داشته باش.

 

#اللهم_اهل_الکبریا_و_العظمه

#شهر_خدا

#عید_مبارک

 

  • م.عمرانی

مصطفی! تو کچلی؟!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۲ ق.ظ


یک کتابِ جالب. از همان هایی که باید خواندشان. بی بروبرگرد! #نیمه_پنهان_ماه.

روایت روزهای شیرین یک زندگی. #غاده چمران. همسرِ شهید.

پیش نوشت(!) 1: تا یادم نرفته، غاده، لبنانی است.

پیش نوشت 2: فکر میکنم خودم دو سه باری خواندمش!
شما هم یادتان نرود بخوانید!

یکم. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند. می گفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءالله خودمان یادش می دهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم...

دوم.  دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟«
غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می کنیدوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می خندی؟ و غاده چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟«

#
شهید_دکتر_مصطفی_چمران

راستی توی تلگرام کانال هم داریم!


https://telegram.me/Ayineha




  • م.عمرانی

یک آدمِ باحال!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ق.ظ


گاهی وقت ها هم هست، یکی از کنارت رد می شود. با یک دسته گل. یک جوری که بویش می پیچد توی مغزت. کیف میکنی! و حالت پر می شود از گل های رنگی!  گاهی وقت ها، بعضی ها توی زندگی، از کنارمان رد می شوند.  #آدم_های_باحال! یک نفس عمیق بکشیم و پر بشویم از خاطره های قشنگ. یک عالمه حالِ خوب. با من، بیا!

 

1. مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی ."

 

2.سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره .

 

3.چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت "شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهد ." خودش می خندید. می گفت "کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم "

 

4.چپی ها می گفتند "جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند." راستی ها می گفتند "کمونیسته." هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر، یک گوشه ی دنیا، استادی سرکلاس می گفت "من دانشجویی داشتم که همین چند وقت پیش روی فیزیک پلاسما کار می کرد ."

 

5

5.اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند..

 

6.جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست ."

 

7.وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارتخانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت: دعامان کردند .

 

8.از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اوّل را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولى به کسى نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟ »

 

9.ناهار اشرافی داشتیم؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می پرسید "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

 

10.داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان . اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر .

 

11.از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "می خوام برگردم." گفتند "نمی خواد بیایی، همان جا باش." خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه. پرسیدم "چی شده؟" گفت "یتیم شدیم."

 

12.کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

پ.ن1: چند سالی می گذرد. از همان وقتی که مصطفی #زنده شده! داشتم به خودم فکر می کردم. به زندگی. و یک فاصله. یک راهِ قشنگِ پر از درخت که می رود تا زنده‌گی.

پ.ن2: یک حرف قشنگی می زد. می گفت یک وقتی خیال نکنید این هایی که توی راهِ من شهید شده اند، مرده اند ها. نخیر! این ها زنده اند. زنده تر از شما!

پ.ن3: سی و یکم خرداد. سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران. کتابِ #یادگاران. روایتِ فتح.

پ.ن 4: یک جور زنده‌گیِ جالب. از آمریکا و لبنان، تا دهلاویه ی خوزستان.

 

#یک_آدم_باحال

#شهید_دکتر_مصطفی_چمران

  • م.عمرانی

سایه هست، ولی کم است!

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ



بسم الله

صدای نفس ها توی گوشت می پیچد. و گرما انگار منتظر است تا دهانت را باز کنی و بخزد داخل. یک جوری که تشنگی از اعماق حلقت می زند بالا! خورشید می بارد. یک زاویه نود درجه با مغزِ در حالِ آب پز شدنت درست کرده و تمام توانش را ریخته توی تیرهای طلایی. سایه هست، ولی کم است! خنکای سایه از هجوم بادِ گرم فراری است و می مانی توی این هوا، کجا را پیدا کنی برای لحظه ای آسودن! آن هم وقتی که ناچاری به رفت و آمد و معذوری از هم نشینی پکیج و کولرجانِ آبی!

توی این هوای گرم، توی این بارشِ آفتابِ سرِ ظهر، روزه گرفتن یک چیزِ دیگریست انگار. عجیب می چسبد! با همه ی سختی هایش، وقتِ افطار که می شود، شادی سرازیر می شود دلت. طعمِ قشنگ بندگی مثلِ شیرینی شربتِ خاکشیرِ سر سفره می چمد زیر زبانت. و لبریز می شوی از حالِ خوب!

پی نوشت: داشت می رفت. زیر هجومِ آفتاب و هرم گرمایِ بی امان، کیفش را انداخته بود روی دوشش و می رفت. انگار نه انگار که هوا گرم است. نسیم رد می شد. از کنار لب های روزه اش گذشت. گوشه ی چادرِ سیاهش را بوسید و گذشت. داشت می رفت. توی این هوای گرم. و دلش پر شده بود از آفتاب!

 

#کولر_آبی

#هوا_گرمه!

#ماه_خدا

#دختران_آفتاب

 

بعداً نوشت: تقدیم به شمایی که حواست هست، به حیا. به همه ی بانوانِ سرزمینم.

  • م.عمرانی

اگر میدانستی!

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ق.ظ

بسم الله

دست می کنم توی جیب پیراهنم. یک هندزفری آبی. هوای آفتابی. خورشید. و یک عالمه دانه ی ریز عرقِ روی پیشانی. انگار که سایه ها هم از هرم گرما پناه برده اند به خنکای کولر آبی. از همان ارج های بزرگِ خانه ی مادربزرگ. که وقتی روشنش می کردی، یک عالمه هوای سرد را با صدای پس زمینه قیژ قیژ و قار قار، می پاشید توی صورتت.

دستم رفت طرف گوشی. به قصد شنیدن یک آهنگِ بهاری. نسیم رد شد. رفت توی گوشم. زمزمه شروع شد. هوایی رو که تو نفس می کشی...و یک هندزفری ماتِ و مبهوتِ مانده توی دست. بلااستفاده!

یک مقدار جلوتر، زیر درخت توت، خم شده بود روی زمین. یک کت و شلوار سیاه. موهای سفید. و دست های احتمالاً چروکیده ای که با یک دقت جالبی توت ها را از روی آسفالت داغ شکار می کردند. یک فوتِ آبدار. که لابد باکتری های چسبیده بریزند روی زمین! و مزه ی توت. شاید به قصدِ تجربه ی یک خاطره. از دوران کودکی.

رسیده بودم ایستگاه مترو. منتظرِ قطار. کتاب را از جیب جلوی کیفم درآوردم. یک نفر ایستاده بود. آن رو به رو. یک کلاه آفتابی بنفش. از این شلوارهایی که تا همین چند سال پیش توی خانه می پوشیدند! هندزفری توی گوش. و یک روپوش بامزه. که نفهمیدم از کی مد شده است! زیر همه ی این ها، یک تی شرت پوشیده بود. از همان فاصله می توانستم سید را ببینم. عکسِ شهید مرتضی را. چندبار خواستم توی قطار دستم را بگذارم روی شانه اش. بپرسم. شاید از این که چقدر آوینی را می شناسد. شاید هم از فازش! فرصت نشد ولی. ازدحام جمعیتِ توی مترو.

چند وقتی می شود، لا به لای زندگی، کتابِ شلینا را گرفته ام توی دست. و حال خوبم را عوض کرده ام. با یک حالِ عجیب. عجیب تر از قبل. حتی. و اگر میدانستی چند بار میان خواندنش، یادت افتاده ام. علی. کتان کرم و پیراهن آبی. و باز ذهنم رفته پیش خودم. پیشِ "سریع الاستجابه" ی بعد نماز صبح. پیشِ وقت هایی که توی این قاب زندگی، دنبال ردپای تو گشته ام. سرگشته. و یک عالمه آرزو. اگر میدانستی.


پ.ن1: کتاب قشنگی ست. عشق زیر روسری. شلینا زهرا جان محمّد. از دستش ندهید.


پ.ن2: این روزها فقط نگاه می کنم. ساکت. آرام. انگار که خسته شده باشی. از دست و پا زدن توی آب. سرد. آرام که می شوی...

  • م.عمرانی

خوب؟!

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ



بسم الله

بالاخره ایستاد. یک صدایی پیچید توی قطار: ایستگاهِ پارک ملّت. کیفم را انداختم روی دوشم. فکرم چسبیده بود به پنجره­ ی رو به رو. درخت های سبز. آسمان. دویدم سمت کلاس. انگار یک چیزی کم بود. یک حسی که گاهی وقت ها می آید سراغت. از جنس همان چیزهایی که گاهی گم می شوند. توی ذهنت.

پایینِ پله ها. یک کتِ سیاه تنش بود. موهای سفید. یک واکر. داشت خودش را می کشید بالا. یک نگاهم ماند روی ساعت: سلام پدرجان...

یک الهی خیر ببینی. و دویدنِ دوباره. کلاس شروع شده بود. نشستم یک گوشه. سررسید قرمز و طلایی ام  را باز کردم. عیدیِ سالِ پیش مادربزرگ. توی هر صفحه اش، یک پیچ و تاب اسلیمی رفته بود تا بالا. و یک جمله.

صفحه ی آخر. یک حدیث. برترین کارِ شیعیانِ ما، انتظار فرج است. یک مقدار پایین ترش، خطِ خودم بود. یک فلش که از انتظار می رسید به کار: منظورش این است که خوب باشی. با خودت. با بقیه. با خدا.


پی نوشت1: شبیهِ گندم های طلایی. توی یک دشتِ قشنگ. سیب های سرخِ روی درخت. برکت. می گفت پر برکت است. برای شیعه هایمان. یک جوری که پر برکت تر از او به دنیا نیامده. جوادش را می گفت.


پی نوشت2: یک بازارِ پر پیچ و خم. یک مغازه ی سر نبش. ترشی فروشی: ابوطرشی! یک مقدار آن طرف تر، سایه ی یک گنبد طلایی، افتاده است روی آن یکی. از دالان که رد بشوی، یک حس آشنا می ریزد توی قلبت. بوی صحن گوهرشاد. دو تا گنبد که دوست داری بغلشان کنی. صف غذایِ حضرتِ توی حرم. شوید پلو. چایی داغ عراقی. چقدر دلم تنگ می شود این روزها. برای کاظمین.


پی نوشت 3: عادت کرده ام. رفت و آمدم شده از باب الجواد. یک الهام. انگار می دانم به این در، بیشتر نگاه می کنی. آقاجان. توی این روزها، عیدی ما را برسان!


#تولدت_مبارک_مولای_من

#جواد_الائمه

#اَفضَل_ اعمال_شیعتنا_انتظارُ_الفَرَج

  • م.عمرانی

یک صدای قشنگ

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بسم الله

چند وقتی هست. مانده توی قلبم. یک عالمه حرفِ نگفته. صفحه های سفید دفترچه ای که پر شده. وقتی حوصله ی تایپ کردن نداری.

چند وقتی هست. منتظرم. یک جورهایی نگران. بیشتر از همه یاد ماه رمضان می افتم. دمِ افطار. ماهِ عسل. تیتراژ. دستِ منو بگیر...حالم جهنمه...


دلم برایت تنگ شده. معصومیت روزهای قشنگ کودکی. آرامش ذهنی. دنیای قشنگ. و دو تا بال برای پریدن توی آسمان رنگی خیال. برای خودِ تو. تویی که گاهی فکر میکنم یک جایی به هم رسیده ایم. و بعد دیده ام تو نیستی. دلم برایت تنگ شده. ولی به کسی نگو.


پ.ن: یک زمین بزرگ. پر از آدم. منتظر ایستاده اند. سکوت. و یک صدای قشنگ که می پیچد توی آسمان: أین الرجبیون. انگار خدا دارد لبخند می زند...

گفته بود از جنس بهشت است. یک نوشیدنی گوارا. که قرار است نوش جان روزه دارها بشود. همان هایی که حواسشان بود. به ماهِ رجب.





  • م.عمرانی

یک بانو، هزاران بهار

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

بسم الله


سکانس یکم


شیر را ریخت توی قابلمه. گذاشت روی اجاق. نگاهش چرخید روی پنجره. داشت تاریک می شد. زمزمه ی اذان مسجد که پیچید توی خانه، تازه وضویش را گرفته بود.

نمازش که تمام شد، چادرش را تا کرد. گذاشت روی طاقچه. سفره را پهن کرد وسطِ اتاق. چند کاسه شیر. یک ظرف خرما. تازه.

گرما از شیر جدا می شد و می نشست روی لب هایش. کاسه را آورد نزدیک تر. یک صدا. تلاقی آهن و چوب. فکرش رفت سمت کلونِ در.

- بفرمایید.

- ثواب دارد. چند وقتی هست. چیزی نخورده ام. پدرم همین چند روز پیش رفت به رحمت خدا. نان آورمان بود.

برگشت توی اتاق. چشم در چشم شد. علی. درستش همین بود.

برگشته بود توی اتاق. کاسه های خالی روی سفره. چشم در چشم شد. علی. کوزه را برداشته بود. یک کاسه پر از آب. گرفت طرفش. روزه ات قبول. فاطمه جان!


یک مقدار بالاتر. توی آسمان. نشسته بود لا به لای ابرها. ماه. داشت به دیشب فکر می کرد. مگر می شود آخر؟ دو روز. افطار با آب؟


ولی حواسش نبود. بالاتر. یکی داشت نگاه می کرد. یک لبخند. شیرین. مثل شکلات. انگار نشسته باشد به تماشای فردا شب. زمزمه کرد: و یطعمون الطعام علی حبه...


سکانس دوم


- بروید کنار. شاهزاده می آیند. بروید کنار.

 رفته بود توی حال و هوای بچگی. زندگی توی ایران. همان وقت هایی که دخترِ پادشاه می آمد بازار. فریادهای مردم. از سرِ شادی. احترام. تعجب. از لباس های گران قیمت و مدِ روز. چشم هایی که با دهان باز خیره شده بودند به یک عالمه ثروت.

 نگاهش افتاده بود به چادر. قدیمی شده بود. کهنه. وصله داشت. چرا اینجوری؟ از دختر پادشاه که کمتر نیست. دختر پیامبر است.


نشسته بود کنارش:  بابا! سلمان از لباس من تعجب کرد. چند وقتی می شود. فرش توی خانه مان شده پوستِ گوسفند. همانی که روز، شترمان رویش علف می خورد. و شب رویش می خوابیم.


 یک کاسه ی میناکاری شده. بزرگ. شبیه دریا. از همان هایی که صبرشان به این راحتی ها لبریز نمی شود.


سکانس سوم


- بوی من را که می فهمد خب!

مهمان آمده بود. دویده بود توی اتاق. چادرش را برداشته بود. مهمان که رفت، بلند شد. ایستاد جلوی دختر:

دخترم! چرا چادر سرت کردی؟ تو که می دانستی. نمی دید.

گفته بود من که می دیدمش.

گرفته بود توی بغلش. محکم: فاطمه جان! تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.


پی نوشت 1: ایستاده بود. پشت در. نگران. دعا از لب هایش بلند می شد. یک گریه ی ظریف. نوزاد. دوید داخل. چشمهایش برق می زد: خوش آمدی. مادرِ پدرت.


پی نوشت 2: نشسته بود توی هواپیما. قرار بود برسند ایران. یک انقلاب. کلی آدمِ منتظر. میکروفونش را آورد جلو: الان چه حسی دارید؟

 - هیچی!

یک آدم. از جنس همان هایی که دلت می خواهد بغلشان کنی. یک روحِ بزرگ. روح الله.

 

پی نوشت 3: یکی. مهربان. مثل مادر. یکی که دوست دارد. همه مان را. تولدش مبارک. بر همه. همه ی بانوان با حیای سرزمینم.

 

#یا_فاطمه_اشفعی_لنا_فی_الجنه

#تولد_روح_الله

 

  • م.عمرانی

نوروزتون، میمون!

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ق.ظ


بسم الله

هر کی در جریان نباشد، ما که خوب می دانیم چه اتفاقی دارد می افتد. طلا؟ نه. گران نشده! یک نگاهی بیانداز به دور و برت. چیزی عوض نشده؟ آهان. حالا شد! شکوفه ها را ببین. بهار دارد می آید! دمِ بهار بود. گفتیم برویم ببینیم نظرشان راجع به عید چیست. با ما همراه باشید!


سکانس اول/ ظرف میوه

اینجوری که نمی شود. یک لحظه سکوت. یکی یکی صحبت کنید بفهمم چی می گویید! خب اوّل از همه شما بفرمایید:

-      به نام خدا. به بینندگان محترم سلام عرض می کنم. موز هستم. از ظرف میوه ی توی پذیرایی.

-      نظر شما در مورد عید نوروز چی هست؟

-      اعتراض دارم آقا. شما خودتون خانواده دارین؟

-      خب...آره!

-      این چه وضعیتی هست؟ خودت خوشت می آید توی مهمانی، جلوی خانواده، لباس از تنت در بیاورند؟! من اعتراض دارم...!

-      نفر بعدی.

-      بله. از تهیه کننده ی خوب برنامه تون تشکر می کنم. اسمم پرتقال هست ولی صدام می کنن: پرتخال! می خواستم بگم عید خیلی چیز خوبی هست. همه می آیند عید دیدنی. دور هم جمع می شوند و کنار میوه خوردن و بازی کردن با گوشی هایشان، چند دقیقه ای هم از حال هم دیگر می پرسند!  می خواستم به خانم های توی خونه توصیه کنم این پوست قشنگِ نارنجی بنده رو دور نریزید! کلی کار میشه باهاش کرد.

-      چی مثلاً؟

-      مربای پوست پرتقال خوردی تا حالا؟!

-      خب. بینندگان گرامی، این قسمت از برنامه ی ما به پایان...

-      آقا صبر کن. من جا موندم!

-      بله. شما هم بفرمایید!

-      کیوی هستم. از اینجا، ته ظرفِ میوه، سال نو رو به بیننده های توی خونه تبریک می گم. جدیداً یک سری شایعاتی رواج پیدا کرده که ما با خانواده ی سیب زمینی وصلت کردیم. حتی دیده شده به ما گفتن: سیب زمینیِ موکت شده! می خواستم از همین تریبون، از سیب زمینی اعلام برائت کنم!


سکانس دوم / سفره هفت سین

-      سلام. می توانم نظرتان را راجع به عید نوروز بپرسم؟

-      بله. سلام. سبزه هستم. از این که اینجا هستم، خیلی خوشحال هستم!

-      عید نوروز چه جوری هست از نظرِ شما؟

-      سوال خیلی خوبی پرسیدید. اِممم...خب در کل عید دوست دارم! خوش می گذرد. همه خوشحالند!

-      حرفی، توصیه ای برای بیننده های توی خانه ندارید؟

-      راستش می خواستم بگم ما را که از قدیم الایام می گذاشتند سرِ سفره ی هفت سین، به نمایندگی از شکوفه ها، گل ها و باقی عموزاده ها بوده. و کلاً بنده توی کار جوشکاری و ازدواج نقشی ندارم. باید اضافه کنم که این جانب شفا هم نمی دهم! پارسال، دختر همسایه آمده بود عید دیدنی. تا دانه ی آخرِ بنده را گره نزد، خیالش راحت نشد!

آهان. ضمناً بشه که وقتی کارتان با بنده تمام شد، یک جایی توی خاک بکارید. رشد می کنم. خوبه! مورد داشتیم سبزه ی بنده خدا را بعد از 13 روز، فرستاده اند سرِ شاخه ی درخت!

-      حرف دیگری ندارید؟

-      نه! ولی این قرمزِ کوچولوی توی تنگ دارد دست و بالک می زند. ببینید شاید کاری چیزی داشته باشد.


سکانس سوم/ تنگ ماهی

-      سلام. نظر شما راجع به نوروز چیست؟ اگر ممکن هست سریعتر بفرمایید تا میکروفون داخل آب، نسوخته!

-      بله. می خواستم بگم...ببخشید. اوّل سلام می کنم به شما و بچّه های توی خونه. نوروز رو دوست دارم. از وقتی خریده شدم تا الان، کلی چیزهای جالب دیده ام. از اینجا، توی تنگ، همه ی قیافه ها کاریکاتوری دیده می شود، و خب، می خندم!

شنیدم یک کمپینی راه انداخته اند که ماهی قرمز نخریم و از این حرفها. می خواستم بگم اگر هم خریدید، در جریان باشین، ما معمولاً عادت نداریم پیتزا و شیرینی بخوریم! رو دل می کنیم!

-      حرفی؟ آرزویی؟

-      دوست دارم عید که تموم شد، یک سر برم پیشِ فامیل. توی پارکِ وسطِ شهر، یک استخر بزرگ درست کردند. خانواده اونجا هستن!


سکانس چهارم / میزِ کامپیوتر

-      نظر شما راجع به عید چی هست؟

-      گرمه آقا. داغه!

-      چی شده؟

-      دارم دود می کنم. از صبح تا شب در حالِ کارم. یکی دو تا نیستند که. یکی با لپ تاپش آمده. آن یکی تبلت ش را از توی جیبش در آورده. همه هم بلا استثناء دارند دانلود می کنند. خب چیزی نمی ماند از آدم که!

-      بله. متوجه شدم. و حرفِ آخر؟

-      به عنوان یک مودم وای فای عرض می کنم، اگر آمدید عید دیدنی، یک چند دقیقه ای امان بدید، یک مقداری سرد بشم من!



سکانس آخر/ باغ وحش

همان طور که در جریان هستید، امسال، سال چیز هستش. میمون! و به همین خاطر آمدیم نظر خودشون رو راجع به سال جدید بپرسیم.

-      سلام. نظرتون راجع به سال نو...

-      ولم کنین آقا. دست بردارین از سرم. پوستم رو کندید شما!

-      چطور شده؟

-      کاریکاتور من رو کشیدند. هر جایی خواستند وصل کردند روی دیوار. شکایت می کنم. وکیل می گیرم. غیر قانونیه این کار!

-      حالا نمیشه نظرتون رو راجع به عید بگید؟

-      خب...آرزو می کنم سال میمونی داشته باشین، همه تون.

-      ممنون! بینندگان عزیز، تا برنامه ای دیگر، شما رو به خدای بزرگ می سپارم...عه! ولم کن...کمک!

-      عیدی منو میدی یا نه؟!




  • م.عمرانی